فیک کوک ( اعتماد)پارت۴۰
از زبان ا/ت
نگهبان بسته ها رو آورد تو اتاقم منم با ذوق نشستم روی زمین همشون رو یکی یکی باز کردم وای این همه چیز خریدم خدا میدونه چقدر کارت بانکیش رو خالی کردم
لباسی که خودم سفارش داده بودم رو برداشتم خوشگل بود ولی هم کوتاه بود هم بالا تنش باز بود ( عکس لباس ها اسلاید بعد ) ولی وقتی بپوشمش خیلی جالب میشه، پوشیدمش موهام هم دم اسبی بستم از قصد تا شونه هام قشنگ معلوم بشن رژ لب صورتی کم رنگ هم زدم یکم هم ریمل احتیاج به آرایش نداشتم همینطور خوشگل بودم نمیدونم چه کرمی دارم که دوست دارم جونگ کوک رو کُفری کنم چقدر خوشگل شدم همه چی تمومم من بدو بدو رفتم پایین هیچکس جز منو خاله یو تو عمارت نبود
رفتم تو آشپزخونه و گفتم : خاله یو اینو ببین
برگشت همین که لباس رو دید زد تو سرش و گفت : ا/ت تو میخوای رییس بکشتت آره ؟ این چیه دختر ؟ همه جات بیرونه
دستم رو گرفت و چرخوندم و گفت : ببین توروخدا رییس یه ساعت دیگه میاد دنبالت هنوز هیچ کاری نکردی تازه این لباسم ببینه دیگه همه چیز تموم میشه
خندیدم و گفتم : وای وای خدا 🤣
دستام رو گذاشتم روی کمرم و با صدای کُلُفت گفتم : ا/ت این چیه پوشیدی مگه من اینو برات سفارش داده بودم
صدای باز شدن در اومد و همچنین صدای جونگ کوک و جانگ شین رو شنیدم
خاله یو گفت : دختر برو بالا زود باش
ابروم رو بالا دادم و گفتم : نوچ نمیرم
لبخند بزرگی زدم جانگ شین اومد تو آشپزخونه با دیدنم کوپ دستام رو باز کردم و گفتم : چطور شدم
از سر تا پا نگام کرد و گفت : خوشگل شدی ولی فکر نکنم دیو خان اجازه بده بهت الآنم منتظره تو هست
با شوق رفتم تا اعصابش رو خراب کنم
رفتم تو سالن جلوی شومینه مونده بود کت و شلوارش رو پوشیده بود بوی عطرش زد زیر دماغم که لبخندم پهن تر شد
رفتم پشتش با انگشتم آروم زدم روی کتفش برگشت سمتم دستام رو بردم پشتم
یکم ازش فاصله گرفتم چرخیدم و گفتم : چطور شدم ؟
گفت : این چیه یه تیکه پارچه تنت کردی فکر نکنم همچین لباسی مد نظرم بوده باشه
گفتم : مد نظر تو نبود من سفارش دادمش چون اون لباسی که تو سفارش دادی خیلی پوشیده هست
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشیدم بالا توی اتاقم در رو بست و لباس بنفشی که روی تختم گذاشته بودم رو برداشت و گفت : همین الان عوضش میکنی همینجا
گفتم : اینجا جلوی تو ؟
این چه حرفی بود که زدم خاک
لباس رو از دستش گرفتم و حرصی گفتم : عوض میکنم برو بیرون
پشتش رو کرد بهم و گفت : نگات نمیکنم زودباش
وقتی مطمئن شدم نگام نمیکنه لباس رو درآوردم و فوراً اونو پوشیدم از شانس گلم زیپش رو نمیتونستم بالا بدم..
گفت : تموم شد ؟
گفتم : یه لحظه صبر کن این لعنتی بالا نمیره
برگشت بلند گفتم : هی چرا برگشتی مگه من گفتم برگرد ؟
رفت پشتم و زیپم رو آهسته کشید بالا
از عمد آروم بالا میکشید تا با نفس هاش دیوونم کنه..سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت : الان شدی کسی من میخوام
وای من که انگار تو بهشت سیر میکردم قلبم داشت وایمیستاد
کمرم رو هم بست وای نه خیلی فشار بود
فوراً برگشتم سمتش و گفتم : خب..خب بریم دیگه
با اون پاشنه بلندا از اتاق خارج شدم دو دفعه کم مونده بود روی پله ها بیوفتم
نگهبان بسته ها رو آورد تو اتاقم منم با ذوق نشستم روی زمین همشون رو یکی یکی باز کردم وای این همه چیز خریدم خدا میدونه چقدر کارت بانکیش رو خالی کردم
لباسی که خودم سفارش داده بودم رو برداشتم خوشگل بود ولی هم کوتاه بود هم بالا تنش باز بود ( عکس لباس ها اسلاید بعد ) ولی وقتی بپوشمش خیلی جالب میشه، پوشیدمش موهام هم دم اسبی بستم از قصد تا شونه هام قشنگ معلوم بشن رژ لب صورتی کم رنگ هم زدم یکم هم ریمل احتیاج به آرایش نداشتم همینطور خوشگل بودم نمیدونم چه کرمی دارم که دوست دارم جونگ کوک رو کُفری کنم چقدر خوشگل شدم همه چی تمومم من بدو بدو رفتم پایین هیچکس جز منو خاله یو تو عمارت نبود
رفتم تو آشپزخونه و گفتم : خاله یو اینو ببین
برگشت همین که لباس رو دید زد تو سرش و گفت : ا/ت تو میخوای رییس بکشتت آره ؟ این چیه دختر ؟ همه جات بیرونه
دستم رو گرفت و چرخوندم و گفت : ببین توروخدا رییس یه ساعت دیگه میاد دنبالت هنوز هیچ کاری نکردی تازه این لباسم ببینه دیگه همه چیز تموم میشه
خندیدم و گفتم : وای وای خدا 🤣
دستام رو گذاشتم روی کمرم و با صدای کُلُفت گفتم : ا/ت این چیه پوشیدی مگه من اینو برات سفارش داده بودم
صدای باز شدن در اومد و همچنین صدای جونگ کوک و جانگ شین رو شنیدم
خاله یو گفت : دختر برو بالا زود باش
ابروم رو بالا دادم و گفتم : نوچ نمیرم
لبخند بزرگی زدم جانگ شین اومد تو آشپزخونه با دیدنم کوپ دستام رو باز کردم و گفتم : چطور شدم
از سر تا پا نگام کرد و گفت : خوشگل شدی ولی فکر نکنم دیو خان اجازه بده بهت الآنم منتظره تو هست
با شوق رفتم تا اعصابش رو خراب کنم
رفتم تو سالن جلوی شومینه مونده بود کت و شلوارش رو پوشیده بود بوی عطرش زد زیر دماغم که لبخندم پهن تر شد
رفتم پشتش با انگشتم آروم زدم روی کتفش برگشت سمتم دستام رو بردم پشتم
یکم ازش فاصله گرفتم چرخیدم و گفتم : چطور شدم ؟
گفت : این چیه یه تیکه پارچه تنت کردی فکر نکنم همچین لباسی مد نظرم بوده باشه
گفتم : مد نظر تو نبود من سفارش دادمش چون اون لباسی که تو سفارش دادی خیلی پوشیده هست
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشیدم بالا توی اتاقم در رو بست و لباس بنفشی که روی تختم گذاشته بودم رو برداشت و گفت : همین الان عوضش میکنی همینجا
گفتم : اینجا جلوی تو ؟
این چه حرفی بود که زدم خاک
لباس رو از دستش گرفتم و حرصی گفتم : عوض میکنم برو بیرون
پشتش رو کرد بهم و گفت : نگات نمیکنم زودباش
وقتی مطمئن شدم نگام نمیکنه لباس رو درآوردم و فوراً اونو پوشیدم از شانس گلم زیپش رو نمیتونستم بالا بدم..
گفت : تموم شد ؟
گفتم : یه لحظه صبر کن این لعنتی بالا نمیره
برگشت بلند گفتم : هی چرا برگشتی مگه من گفتم برگرد ؟
رفت پشتم و زیپم رو آهسته کشید بالا
از عمد آروم بالا میکشید تا با نفس هاش دیوونم کنه..سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت : الان شدی کسی من میخوام
وای من که انگار تو بهشت سیر میکردم قلبم داشت وایمیستاد
کمرم رو هم بست وای نه خیلی فشار بود
فوراً برگشتم سمتش و گفتم : خب..خب بریم دیگه
با اون پاشنه بلندا از اتاق خارج شدم دو دفعه کم مونده بود روی پله ها بیوفتم
۱۴۱.۷k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.