بی رحم تر از همه /پارت ۱۸۶
اسلایدها: کوکی، هانا
سه ماه بعد...
از زبان جونگکوک:
هنوز کل عمارت توی اغما فرو رفته... هنوز شوگا توی کماس... هنوز روزی نیست که چشمای ات تر نباشه... هنوز هایون تلاش میکنه که روحیه داشته باشه با اینکه از درون به زانو در اومده... تهیونگ توی این مدت یه جلسه دادگاه داشت... من با جیمین و هانا تلاش کردیم رای قاضی رو تعدیل کنیم... چون از اولش قاضی قصد داشت حکم سنگینی براش در نظر بگیره... امکان اینکه هیچ مجازاتی براش در نظر نگیرن نبود... ولی میشد تا حدودی از مجازاتش کم کرد و بخشیش رو به جریمه نقدی تبدیل کرد... در مورد شوگا هم فقط منتظر به هوش اومدنش هستیم... هانا واقعا از جون و دل مایه میذاشت براش این کار... حتی اگه نیمه شب چیزی به ذهنش میرسید از خواب خودش میزد و از من میخواست بهش کمک کنم... من توی این مدت بیشتر وقتمو با هانا گذروندم... جدیت، مهربونی و از خودگذشتگیش... جدا از همه اینها... با وجود سن کم و تجربه کمش، توی دادگاه زبون بُرایی داشت... خیلی خوب ورقو به نفع خودش برمیگردوند... احساس میکنم عاشقش شدم... ولی حالا دیگه حس اونو نمیدونم که هنوز عاشق من هست یا نه... چون من خودم باهاش محکم حرف زدم و ازش خواستم منو فراموش کنه... خودم پسش زدم ولی حالام عاشقش شدم... اما اون... اون هیچ اهمیتی به من نمیده... حتی بیشتر اوقات وقتی باهام حرف میزنه نگام نمیکنه... نفوذ ناپذیر شده... منم هنوز چیزی بهش نگفتم...
از زبان هانا:
چند روزی میشه که منتظر رای قاضی ام که ببینم برای تهیونگ چقد مجازات در نظر میگیرن... توی دفترم بودم... شب شده بود...
جونگکوک با من بود... آخرین روزای زمستون بود... ولی امشبم شدیدا بارون میومد...با جونگکوک از دفتر بیرون اومدیم... اون گفت منو میبره عمارت چون هایون گفته میخواد منو ببینه...
ماشین اون طرف خیابون پارک بود... خیابونو آب برداشته بود... از شدت بارون دید همه کم شده بود...یکم جلوتر از جونگکوک داشتم راه میرفتم که از عرض خیابون عبور کنم... چون تاریک بود و بارونم میومد ماشینی که داشت با سرعت میومدو ندیدم... که جونگکوک گفت: هانا مراقب باش...!! بعدش از پشت لباسمو گرفت و منو عقب کشید... ماشین هم دستشو روی بوق گذاشته بود و با سرعت زیاد از جلومون رد شد... جونگکوک منو کشید تو بغلش و گفت: نزدیک بود...
منم خیلی ترسیدم... ولی بیشتر از حرکت جونگکوک جا خورده بودم... هنوز منو تو بغلش گرفته بود... دستمو گذاشتم رو سینش و خودمو ازش جدا کردم... گفتم: حواسم نبود... ندیدمش... بریم حالا..
از زبان ات:
چون قرار بود زایمان زودرس داشته باشم خیلی بیشتر باید از خودم مراقبت میکردم... زیاد کاری انجام نمیدادم حتی کمتر از قبل میتونستم برم بیمارستان پیش شوگا... این موضوع خیلی ناراحتم میکرد... بچم حالا دیگه هفت ماهش شده بود... نمیدونم کی یه دفعه میخواد بیاد کوچولوی قشنگم... منو هایون با جیمین نشسته بودیم... هر سه تایی ساکت بودیم و حرفی نداشتیم... که دیدیم هانا و جونگکوک اومدن داخل...هانا اومد باهامون روبوسی کرد... پایین پالتوی هانا گلی بود... گفتم: هانا... پایین پالتوت خیسه...گِلی هم شده
هایون: راس میگه... برو تو اتاق من اینو عوض کن یکی از پالتوهای منو بپوش
هانا: باشه اونی... فقط چون جونگکوک گفت تو خواستی باهاش بیام عمارت دیگه فرصت نشد برم از خونه خودم لباس بردارم
هایون: من گفتم؟
هانا: یعنی تو نخواستی من بیام اینجا؟
هایون: من که دلتنگت بودم ولی فک کردم چون کارت زیاده نمیای اینجا... فقط از جونگکوک احوالتو پرسیدم
جونگکوک: درسته... چون احوالتو پرسید و گفت دلتنگته فک کردم دلش میخواد بیارمت اینجا
هانا: آها
جیمین: حالا اینارو ول کنین... از بیرون اومدین برین یه آبی به دستتون بزنین بیاین سر میز شام
جونگکوک: اوکی...
از زبان جونگکوک:
من رفتم طرف اتاقم که هانا دنبالم اومد و گفت: جونگکوک یه لحظه صبر کن...
ایستادم و برگشتم نگاش کردم و گفتم: بله
هانا: چرا الکی گفتی؟
جونگکوک: چیو؟
هانا: اینکه هایون خواسته بیام اینجا
جونگکوک: الکی نبود.. اشتباه متوجه شده بودم...
هانا روبروم ایستاده بود... اینو که گفتم دیگه حرفی نزد... چون تو خیابون از پشت لباسشو کشیده بودم یقه لباسش نامرتب شده بود... دستمو بردم طرف لباسش که درستش کنم... خودشو عقب کشید... نگاهی بهم انداخت... نگاهش گویای این بود که حرفمو باور نکرده... بعدشم رفت سمت اتاق هایون... تمام این مدت رفتارش باهام همین شکلی بود... خونسرد و متکبرانه...
سه ماه بعد...
از زبان جونگکوک:
هنوز کل عمارت توی اغما فرو رفته... هنوز شوگا توی کماس... هنوز روزی نیست که چشمای ات تر نباشه... هنوز هایون تلاش میکنه که روحیه داشته باشه با اینکه از درون به زانو در اومده... تهیونگ توی این مدت یه جلسه دادگاه داشت... من با جیمین و هانا تلاش کردیم رای قاضی رو تعدیل کنیم... چون از اولش قاضی قصد داشت حکم سنگینی براش در نظر بگیره... امکان اینکه هیچ مجازاتی براش در نظر نگیرن نبود... ولی میشد تا حدودی از مجازاتش کم کرد و بخشیش رو به جریمه نقدی تبدیل کرد... در مورد شوگا هم فقط منتظر به هوش اومدنش هستیم... هانا واقعا از جون و دل مایه میذاشت براش این کار... حتی اگه نیمه شب چیزی به ذهنش میرسید از خواب خودش میزد و از من میخواست بهش کمک کنم... من توی این مدت بیشتر وقتمو با هانا گذروندم... جدیت، مهربونی و از خودگذشتگیش... جدا از همه اینها... با وجود سن کم و تجربه کمش، توی دادگاه زبون بُرایی داشت... خیلی خوب ورقو به نفع خودش برمیگردوند... احساس میکنم عاشقش شدم... ولی حالا دیگه حس اونو نمیدونم که هنوز عاشق من هست یا نه... چون من خودم باهاش محکم حرف زدم و ازش خواستم منو فراموش کنه... خودم پسش زدم ولی حالام عاشقش شدم... اما اون... اون هیچ اهمیتی به من نمیده... حتی بیشتر اوقات وقتی باهام حرف میزنه نگام نمیکنه... نفوذ ناپذیر شده... منم هنوز چیزی بهش نگفتم...
از زبان هانا:
چند روزی میشه که منتظر رای قاضی ام که ببینم برای تهیونگ چقد مجازات در نظر میگیرن... توی دفترم بودم... شب شده بود...
جونگکوک با من بود... آخرین روزای زمستون بود... ولی امشبم شدیدا بارون میومد...با جونگکوک از دفتر بیرون اومدیم... اون گفت منو میبره عمارت چون هایون گفته میخواد منو ببینه...
ماشین اون طرف خیابون پارک بود... خیابونو آب برداشته بود... از شدت بارون دید همه کم شده بود...یکم جلوتر از جونگکوک داشتم راه میرفتم که از عرض خیابون عبور کنم... چون تاریک بود و بارونم میومد ماشینی که داشت با سرعت میومدو ندیدم... که جونگکوک گفت: هانا مراقب باش...!! بعدش از پشت لباسمو گرفت و منو عقب کشید... ماشین هم دستشو روی بوق گذاشته بود و با سرعت زیاد از جلومون رد شد... جونگکوک منو کشید تو بغلش و گفت: نزدیک بود...
منم خیلی ترسیدم... ولی بیشتر از حرکت جونگکوک جا خورده بودم... هنوز منو تو بغلش گرفته بود... دستمو گذاشتم رو سینش و خودمو ازش جدا کردم... گفتم: حواسم نبود... ندیدمش... بریم حالا..
از زبان ات:
چون قرار بود زایمان زودرس داشته باشم خیلی بیشتر باید از خودم مراقبت میکردم... زیاد کاری انجام نمیدادم حتی کمتر از قبل میتونستم برم بیمارستان پیش شوگا... این موضوع خیلی ناراحتم میکرد... بچم حالا دیگه هفت ماهش شده بود... نمیدونم کی یه دفعه میخواد بیاد کوچولوی قشنگم... منو هایون با جیمین نشسته بودیم... هر سه تایی ساکت بودیم و حرفی نداشتیم... که دیدیم هانا و جونگکوک اومدن داخل...هانا اومد باهامون روبوسی کرد... پایین پالتوی هانا گلی بود... گفتم: هانا... پایین پالتوت خیسه...گِلی هم شده
هایون: راس میگه... برو تو اتاق من اینو عوض کن یکی از پالتوهای منو بپوش
هانا: باشه اونی... فقط چون جونگکوک گفت تو خواستی باهاش بیام عمارت دیگه فرصت نشد برم از خونه خودم لباس بردارم
هایون: من گفتم؟
هانا: یعنی تو نخواستی من بیام اینجا؟
هایون: من که دلتنگت بودم ولی فک کردم چون کارت زیاده نمیای اینجا... فقط از جونگکوک احوالتو پرسیدم
جونگکوک: درسته... چون احوالتو پرسید و گفت دلتنگته فک کردم دلش میخواد بیارمت اینجا
هانا: آها
جیمین: حالا اینارو ول کنین... از بیرون اومدین برین یه آبی به دستتون بزنین بیاین سر میز شام
جونگکوک: اوکی...
از زبان جونگکوک:
من رفتم طرف اتاقم که هانا دنبالم اومد و گفت: جونگکوک یه لحظه صبر کن...
ایستادم و برگشتم نگاش کردم و گفتم: بله
هانا: چرا الکی گفتی؟
جونگکوک: چیو؟
هانا: اینکه هایون خواسته بیام اینجا
جونگکوک: الکی نبود.. اشتباه متوجه شده بودم...
هانا روبروم ایستاده بود... اینو که گفتم دیگه حرفی نزد... چون تو خیابون از پشت لباسشو کشیده بودم یقه لباسش نامرتب شده بود... دستمو بردم طرف لباسش که درستش کنم... خودشو عقب کشید... نگاهی بهم انداخت... نگاهش گویای این بود که حرفمو باور نکرده... بعدشم رفت سمت اتاق هایون... تمام این مدت رفتارش باهام همین شکلی بود... خونسرد و متکبرانه...
۱۳.۵k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.