پارت یازدهم:
صدای زنگ گوشیش اون رو از افکارش بیرون آورد
آیکون سبز رو زد و گوشی رو کنار گوشش قرار داد.
-بل..
مینهو با لحنی شاکی و ناراحت گفت
-هیونجین تو بیا حداقل به این پسرخاله ی کله شقت بگو من بهش خیانت نمیکنم
صدای جیسونگ از پشت تلفن میومد که میگفت
-پس اون دختره کی بود؟ این رابطه تمومه لی مینهو. کات فور اورر
-نه جییی لطفا من بدون تو میمیرمم هیونجین تو یه چیزی بگو
-برو پیش همون دختره ی عفریته
دعوای اون دو نفر تنها چیزی بود که باعث شد توی اون روز لبخند بزنه. اون دونفر همیشه باهم دعوا میکردن ولی هیچوقت دووم نمیاوردن و زود آشتی میکردن. درست مثل دوتا دوست مهدکودکی
سیگار رو پایین پرت کرد و سمت اتاق خودش حرکت کرد. انگار پاهاش ناخودآگاه سمت اتاقی که فلیکس توش خوابیده بود کشیده میشد
در اتاق رو با احتیاط باز کرد که با برق خاموش و دمپایی پایین کلید برق مواجه شد. مثل همیشه با دمپایی برق و خاموش کرده بود. در رو پشت سرش بست و آروم وارد شد و پایین تخت نشست. چهره اش نسبت به قبل تغییر زیادی نکرده بود فقط لاغرتر شده بود و زیباتر..ناخودآگاه لبخندی روی لبش شکل گرفت. دستش رو آروم روی گونش کشید که این کارش مواجه شد با پاک شدن لبخندش. چرا که صورت فلیکس بیش از حد داغ بود. دستش رو روی پیشونی فلیکس گذاشت و بعد از چک کردن دمای بدنش فورا به خدمتکار بیرون از اتاق گفت
-همین الان به آجوما چوی بگو بیاد اینجا.. بگو فلیکس تب کرده عجله کن
خدمتکار با عجله پایین رفت و این هیونجین بود که هول شده فقط این ور و اونور میرفت. نمیدونست چیکار باید بکنه و همین به شدت نگرانش میکرد
خانم چوی با یه سطل آب سرد و دستمال و پشت سرش خدمتکار با چند تا قرص و لیوان آب وارد اتاق شد. آجوما دستمال رو خیس کرد و روی صورت و بدن فلیکس میکشید. بعد از اتمام کارش رو به هیونجین گفت
-لطفا این قرص رو بدین میل کنن..اما فردا حتما ببرینش پیش پزشک احتمالا بیمار شده باشن
هیونجین قرص رو از خدمتکار گرفت
-ممنون میتونی بری
کنار تخت نشست و چندبار به بازوی فلیکس ضربه زد. دودل بود بیدارش کنه یا نه. اما اگه قرصا رو نمیخورد ممکن بود بازم تب کنه.
-هی پاشو با توام
همونطوری که با دست مشت شدش چشماش رو میمالوند و خمیازه میکشید روی تخت نیم خیز شد و آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرد
-چیه
قرص رو درآورد و همراه آب روبه روی فلیکس گرفت. چهره ی بی تفاوتش رو نشون داد و گفت
-اینا رو بخور. دلیلشم نپرس چون حوصله حرف زدن باهات رو ندارم
دروغ میگفت..میتونست همونجا بشینه و تا خود صبح با فلیکس حرف بزنه.
به وضوح غمی که مهمون چشمای اون پسر شد رو دید. در ثانیه از حرفی که زده بود پشیمون شد. ناراحت کننده ترین چیز برای فلیکس این بود از نظر بقیه رومخ و آویزون باشه
آیکون سبز رو زد و گوشی رو کنار گوشش قرار داد.
-بل..
مینهو با لحنی شاکی و ناراحت گفت
-هیونجین تو بیا حداقل به این پسرخاله ی کله شقت بگو من بهش خیانت نمیکنم
صدای جیسونگ از پشت تلفن میومد که میگفت
-پس اون دختره کی بود؟ این رابطه تمومه لی مینهو. کات فور اورر
-نه جییی لطفا من بدون تو میمیرمم هیونجین تو یه چیزی بگو
-برو پیش همون دختره ی عفریته
دعوای اون دو نفر تنها چیزی بود که باعث شد توی اون روز لبخند بزنه. اون دونفر همیشه باهم دعوا میکردن ولی هیچوقت دووم نمیاوردن و زود آشتی میکردن. درست مثل دوتا دوست مهدکودکی
سیگار رو پایین پرت کرد و سمت اتاق خودش حرکت کرد. انگار پاهاش ناخودآگاه سمت اتاقی که فلیکس توش خوابیده بود کشیده میشد
در اتاق رو با احتیاط باز کرد که با برق خاموش و دمپایی پایین کلید برق مواجه شد. مثل همیشه با دمپایی برق و خاموش کرده بود. در رو پشت سرش بست و آروم وارد شد و پایین تخت نشست. چهره اش نسبت به قبل تغییر زیادی نکرده بود فقط لاغرتر شده بود و زیباتر..ناخودآگاه لبخندی روی لبش شکل گرفت. دستش رو آروم روی گونش کشید که این کارش مواجه شد با پاک شدن لبخندش. چرا که صورت فلیکس بیش از حد داغ بود. دستش رو روی پیشونی فلیکس گذاشت و بعد از چک کردن دمای بدنش فورا به خدمتکار بیرون از اتاق گفت
-همین الان به آجوما چوی بگو بیاد اینجا.. بگو فلیکس تب کرده عجله کن
خدمتکار با عجله پایین رفت و این هیونجین بود که هول شده فقط این ور و اونور میرفت. نمیدونست چیکار باید بکنه و همین به شدت نگرانش میکرد
خانم چوی با یه سطل آب سرد و دستمال و پشت سرش خدمتکار با چند تا قرص و لیوان آب وارد اتاق شد. آجوما دستمال رو خیس کرد و روی صورت و بدن فلیکس میکشید. بعد از اتمام کارش رو به هیونجین گفت
-لطفا این قرص رو بدین میل کنن..اما فردا حتما ببرینش پیش پزشک احتمالا بیمار شده باشن
هیونجین قرص رو از خدمتکار گرفت
-ممنون میتونی بری
کنار تخت نشست و چندبار به بازوی فلیکس ضربه زد. دودل بود بیدارش کنه یا نه. اما اگه قرصا رو نمیخورد ممکن بود بازم تب کنه.
-هی پاشو با توام
همونطوری که با دست مشت شدش چشماش رو میمالوند و خمیازه میکشید روی تخت نیم خیز شد و آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرد
-چیه
قرص رو درآورد و همراه آب روبه روی فلیکس گرفت. چهره ی بی تفاوتش رو نشون داد و گفت
-اینا رو بخور. دلیلشم نپرس چون حوصله حرف زدن باهات رو ندارم
دروغ میگفت..میتونست همونجا بشینه و تا خود صبح با فلیکس حرف بزنه.
به وضوح غمی که مهمون چشمای اون پسر شد رو دید. در ثانیه از حرفی که زده بود پشیمون شد. ناراحت کننده ترین چیز برای فلیکس این بود از نظر بقیه رومخ و آویزون باشه
۱.۳k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.