صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت45
*ساعتِ 00:00 بامداد*
«از زبان چویا»
اروم چشمامو باز کردم و با چشمای نیمه باز به روبه روم خیره شدم.
جلو روم کاملا خالی بود و به رنگ سفید که بخاطر ـه تاریکی خاکستری ـه تیره به نظر میرسید.
چند دقیقه گذشت تا اینکه فهمیدم اون صحنه ی خالی دیوار بوده.
کمی خودمو عقب کشیدم که متوجه شدم رو تختم.
تازه یادم اومد که خونه ی دیمن بودم.
نیم خیز نشستم ـو به اطرافم نگاهی انداختم،.. پس خوابم برده بود.
عجیبه، ولی حداقل اروم تر از قبل شدم.
دستمو اروم رو چشام گذاشتم ـو بعداز اینکه کمی مالیدمش صدای یه نفر اومد: پس بیدار شدی.
دستمو پایین اوردم ـو با دیدن دیمن که داشت با لپتاپش وَر میرفت سری تکون دادم ـو گفتم: ساعت چنده؟
با اشاره به میز ـه کنار ـه تخت، سرمو سمت میز چرخوندم ـو به ساعت ـه رو میز نگا کردم.
دوازده ـو یک... چی؟؟
یـ.. یعنی من اینهمه ساعت خوابیدم؟؟؟؟!
از رو تخت بلند شدم ـو سمت ـه در رفتم که صدای دیمن اومد: کجا داری میری؟
بدون ـه اینکه سمتش برگردم گفتم: باید برگردم.
با حس ـه دست ـه گرم ـش که دور ـه مچ دستم حلقه شد سمتش برگشتم که گفت: الان که نصفه شبه.
لبخند ـه مصنوعی ای زدم ـو گفتم: عیب نداره، مشکلی پیش نمیاد.
اخمی کرد ـو گفت: حداقل بزار صبح شه.
با تعجب نگاش کردم ـو سری تکون دادم که مچ ـه دستمو ول کرد ـو گفت: خوب خوابیدی؟
سرمو تکون دادم ـو گفتم: تو چرا نمیخوابی؟ بقیه خوابن؟
لبخندی زد ـو گفت: من خوابم نمیاد، و... اره خوابن.
کش ـو قوسی به بدنم دادم ـو همزمان گفتم: بلاخره تونستم بخوابم.
و صاف وایسادم ـو خنده ی ریزی کردم.
دستشو رو سرش گذاشت ـو با تردید گفت: د.. در مورد.. اون موضوع...
دستشو پایین اورد ـو سرشو پایین انداخت ـو گفت: وا.. واقعا خانواد..
بدون ـه اینکه بذارم حرفشو بزنه زدم زیر ـه خنده، خنده ای که رگه های عصبی کاملا تپش مشخص بود.
با تعجب نگام کرد که گفتم: اره دیگه.. عیبی نداره بهتره کم کم فراموشش کنیم،..
دست به کمر وایسادم ـو بحثو پیچوندم: دارم میمیرم از گشنگی، چی دارین تو یخچال.
درواقع اصلا گشنه نبودم فقط میخواستم دیگه درمورد ـه اون موضوع حرفی نزنیم.
سمت ـه در رفت ـو گفت: بیا ببین چی دوس داری بخوری؟
کمی مکث کردم ـو بعد دنبالش به اشپزخونه رفتم.
بدون ـه اینکه چراغ ـه اشپزخونه رو روشن کنه سمت ـه یخچال رفت و در ـه یخچالو باز کرد.
رفتم و کنارش و به خوراکی های توی یخچال نگاه کردم.
[نیم ساعت بعد]
«از زبان لوسیفر*خواهر دیمن*»
با صداهایی که از بیرون ـه اتاق اومد سریع چشمامو باز کردم ـو از اتاق بیرون رفتن، صدا از اشپزخونه میومد.
اروم سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو اروم چراغو روشن کردم که با دیدن ـه دو نفر لحظه ای قلبم ایستاد، تا اینکه فهمیدم داداش و چویا بودن.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سمتشون رفتم، تقریبا سکته ـرو زده بودم.
هردوشون مشغول ـه خوردن ـه شیر بودن.. و همچنین کیک.
با تعجب بهشون نگا میکردم که داداش گفت: گشنمون بود.
و چویا هم با تکون دادن سرش حرف ـشو تائید کرد.
لبخند ـه عصبی ای زدم ـو رفتم سمت ـه یخچالو یدونه از شیر هارو برداشتم ـو منم مشغول ـه خوردنش شدم.
چند دقیقه تو سکوت سپری شد که صدای شکم ـه چویا بلند شد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت45
*ساعتِ 00:00 بامداد*
«از زبان چویا»
اروم چشمامو باز کردم و با چشمای نیمه باز به روبه روم خیره شدم.
جلو روم کاملا خالی بود و به رنگ سفید که بخاطر ـه تاریکی خاکستری ـه تیره به نظر میرسید.
چند دقیقه گذشت تا اینکه فهمیدم اون صحنه ی خالی دیوار بوده.
کمی خودمو عقب کشیدم که متوجه شدم رو تختم.
تازه یادم اومد که خونه ی دیمن بودم.
نیم خیز نشستم ـو به اطرافم نگاهی انداختم،.. پس خوابم برده بود.
عجیبه، ولی حداقل اروم تر از قبل شدم.
دستمو اروم رو چشام گذاشتم ـو بعداز اینکه کمی مالیدمش صدای یه نفر اومد: پس بیدار شدی.
دستمو پایین اوردم ـو با دیدن دیمن که داشت با لپتاپش وَر میرفت سری تکون دادم ـو گفتم: ساعت چنده؟
با اشاره به میز ـه کنار ـه تخت، سرمو سمت میز چرخوندم ـو به ساعت ـه رو میز نگا کردم.
دوازده ـو یک... چی؟؟
یـ.. یعنی من اینهمه ساعت خوابیدم؟؟؟؟!
از رو تخت بلند شدم ـو سمت ـه در رفتم که صدای دیمن اومد: کجا داری میری؟
بدون ـه اینکه سمتش برگردم گفتم: باید برگردم.
با حس ـه دست ـه گرم ـش که دور ـه مچ دستم حلقه شد سمتش برگشتم که گفت: الان که نصفه شبه.
لبخند ـه مصنوعی ای زدم ـو گفتم: عیب نداره، مشکلی پیش نمیاد.
اخمی کرد ـو گفت: حداقل بزار صبح شه.
با تعجب نگاش کردم ـو سری تکون دادم که مچ ـه دستمو ول کرد ـو گفت: خوب خوابیدی؟
سرمو تکون دادم ـو گفتم: تو چرا نمیخوابی؟ بقیه خوابن؟
لبخندی زد ـو گفت: من خوابم نمیاد، و... اره خوابن.
کش ـو قوسی به بدنم دادم ـو همزمان گفتم: بلاخره تونستم بخوابم.
و صاف وایسادم ـو خنده ی ریزی کردم.
دستشو رو سرش گذاشت ـو با تردید گفت: د.. در مورد.. اون موضوع...
دستشو پایین اورد ـو سرشو پایین انداخت ـو گفت: وا.. واقعا خانواد..
بدون ـه اینکه بذارم حرفشو بزنه زدم زیر ـه خنده، خنده ای که رگه های عصبی کاملا تپش مشخص بود.
با تعجب نگام کرد که گفتم: اره دیگه.. عیبی نداره بهتره کم کم فراموشش کنیم،..
دست به کمر وایسادم ـو بحثو پیچوندم: دارم میمیرم از گشنگی، چی دارین تو یخچال.
درواقع اصلا گشنه نبودم فقط میخواستم دیگه درمورد ـه اون موضوع حرفی نزنیم.
سمت ـه در رفت ـو گفت: بیا ببین چی دوس داری بخوری؟
کمی مکث کردم ـو بعد دنبالش به اشپزخونه رفتم.
بدون ـه اینکه چراغ ـه اشپزخونه رو روشن کنه سمت ـه یخچال رفت و در ـه یخچالو باز کرد.
رفتم و کنارش و به خوراکی های توی یخچال نگاه کردم.
[نیم ساعت بعد]
«از زبان لوسیفر*خواهر دیمن*»
با صداهایی که از بیرون ـه اتاق اومد سریع چشمامو باز کردم ـو از اتاق بیرون رفتن، صدا از اشپزخونه میومد.
اروم سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو اروم چراغو روشن کردم که با دیدن ـه دو نفر لحظه ای قلبم ایستاد، تا اینکه فهمیدم داداش و چویا بودن.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سمتشون رفتم، تقریبا سکته ـرو زده بودم.
هردوشون مشغول ـه خوردن ـه شیر بودن.. و همچنین کیک.
با تعجب بهشون نگا میکردم که داداش گفت: گشنمون بود.
و چویا هم با تکون دادن سرش حرف ـشو تائید کرد.
لبخند ـه عصبی ای زدم ـو رفتم سمت ـه یخچالو یدونه از شیر هارو برداشتم ـو منم مشغول ـه خوردنش شدم.
چند دقیقه تو سکوت سپری شد که صدای شکم ـه چویا بلند شد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۳.۶k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.