فیک کوک ( اعتماد)پارت۳۶
از زبان ا/ت
تهیونگ بینمون وایستاد و گفت : بهتره بری بیرون من خودم با ا/ت هستم
رفت بیرون نشستم روی تخت تهیونگ گفت : ا/ت تو میدونی اون اعصاب و روان درستی نداره بازم رو مغزش رژه میری از اعصبانیتش خوشت میاد
رفتم زیر پتو گفتم : برو بیرون دکتر
گفت : چیه بهت برخورد حرفام تا چند دقیقه پیش که تهیونگ بودم الان شدم دکتر واقعا بچه ای
اعصبی گفتم : به من نگو بچه
با کلافگی رفت بیرون همین که در رو بست پتو رو به هم ریختم صورتم رو فرو کردم تو بالشت بجای اینکه گریه کنم داد زدم و بالشت صدام رو خفه کرد
این وضعیت تا کی قرار بود ادامه داشته باشه
با مشت به تشک تخت کوبیدم من واقعا بچه بودم خیلی زیاد هم بچه بودم این از اخلاق و رفتارم معلوم بود...پام رو بیشتر از حدم دراز کردم پس لایق این همه امنیت و خوبی از سمت کسایی که منو نمیشناختن نبودم...
جونگ کوک در حقم خیلی خوبی کرده بود که بخاطر امنیتم منو به عنوان زنش قبول کرده بود البته بخاطر امنیت امضام 🙂💔
رفتم حموم ۵ دقیقه ای کردم وقتی اومدم بیرون خاله یو برام سوپ آورده بود کنارشم قرصام...
موهام رو خشک کردم بلوز سفید آستین بلند به همراه شلوار گشاد سفید پوشیدم سوپم رو خوردم قرصام هم همینطور..
از اتاق خارج شدم و با عمارت سرد و بی روح دوباره مواجه شدم گفتم : من تو رو شکست میدم عمارته درد
انگار عمارت داشت به این حالم میخندید که گفتم : حالا میبینی کی برنده میشه
سعی کردم انرژی منفی درونم رو دور کنم و بازم به شیطنت بازی هام مشغول بشم
هوا هنوز روشن بود یه فکره خطرناک اما خیلی باحال زد به سرم من موقعی که تو انگلیس بودم توی حیاط خونمون یه درخت بزرگ داشتیم که همیشه از طریق نرده بونی که داشت میرفتم بالاش توی باغ اینجا هم پر از درخته پس....
از عمارت رفتم بیرون بین نگهبان ها همشون شش دانگ هواسشون به من بود که کاره احمقانهای ازم سر نزنه اولش خودمو زدم به اون راه و قدم زدم بعده چند دقیقه دور از چشمشون عین میمون ها رفتم بالای درخت همچین بلند نبود
یکی از نگهبانا وقتی دیدم بلند داد زد و گفت : وای خانم چیکار میکنید
به توجه به اونا به اطرافم نگاه کردم باد می وزید موهام رو امواج میداد... وقتی با مامانم می نشستم روی درخت و با پدرم به طور تماس تصویری حرف میزدیم اونم هی بهم قول اومدنش رو میداد آخرشم نیومد و بدون خداحافظی ازم رفت 😔 با صدای نگهبان ها به پایین درخت خیره شدم بیچاره ها در تلاش بودن که منو بیارن پایین با دیدن این صحنه ها شروع به خندیدن کردم
با خنده بلند گفتم : نترسین بابا چیزی نیست من چیزیم نمیشه
یه لحظه همشون ساکت شدن و ثابت وایستادن منم که اعتماد به نفسم بالا رفت بخاطر اینکه فکر کردم برای حرفی که زدم دست از پایین آوردنم برداشتن
قهقهه زنان خندیدم و گفتم : اوووو مای گاد من چقدر نفوذ دارم ولی خداییش قیافه رییستون وقتی داره بخاطر این کارم دعوام میکنه این شکلی میشه 😡😤( مثلاً داره ادای قیافه جونگ کوک رو در میاره )
تهیونگ بینمون وایستاد و گفت : بهتره بری بیرون من خودم با ا/ت هستم
رفت بیرون نشستم روی تخت تهیونگ گفت : ا/ت تو میدونی اون اعصاب و روان درستی نداره بازم رو مغزش رژه میری از اعصبانیتش خوشت میاد
رفتم زیر پتو گفتم : برو بیرون دکتر
گفت : چیه بهت برخورد حرفام تا چند دقیقه پیش که تهیونگ بودم الان شدم دکتر واقعا بچه ای
اعصبی گفتم : به من نگو بچه
با کلافگی رفت بیرون همین که در رو بست پتو رو به هم ریختم صورتم رو فرو کردم تو بالشت بجای اینکه گریه کنم داد زدم و بالشت صدام رو خفه کرد
این وضعیت تا کی قرار بود ادامه داشته باشه
با مشت به تشک تخت کوبیدم من واقعا بچه بودم خیلی زیاد هم بچه بودم این از اخلاق و رفتارم معلوم بود...پام رو بیشتر از حدم دراز کردم پس لایق این همه امنیت و خوبی از سمت کسایی که منو نمیشناختن نبودم...
جونگ کوک در حقم خیلی خوبی کرده بود که بخاطر امنیتم منو به عنوان زنش قبول کرده بود البته بخاطر امنیت امضام 🙂💔
رفتم حموم ۵ دقیقه ای کردم وقتی اومدم بیرون خاله یو برام سوپ آورده بود کنارشم قرصام...
موهام رو خشک کردم بلوز سفید آستین بلند به همراه شلوار گشاد سفید پوشیدم سوپم رو خوردم قرصام هم همینطور..
از اتاق خارج شدم و با عمارت سرد و بی روح دوباره مواجه شدم گفتم : من تو رو شکست میدم عمارته درد
انگار عمارت داشت به این حالم میخندید که گفتم : حالا میبینی کی برنده میشه
سعی کردم انرژی منفی درونم رو دور کنم و بازم به شیطنت بازی هام مشغول بشم
هوا هنوز روشن بود یه فکره خطرناک اما خیلی باحال زد به سرم من موقعی که تو انگلیس بودم توی حیاط خونمون یه درخت بزرگ داشتیم که همیشه از طریق نرده بونی که داشت میرفتم بالاش توی باغ اینجا هم پر از درخته پس....
از عمارت رفتم بیرون بین نگهبان ها همشون شش دانگ هواسشون به من بود که کاره احمقانهای ازم سر نزنه اولش خودمو زدم به اون راه و قدم زدم بعده چند دقیقه دور از چشمشون عین میمون ها رفتم بالای درخت همچین بلند نبود
یکی از نگهبانا وقتی دیدم بلند داد زد و گفت : وای خانم چیکار میکنید
به توجه به اونا به اطرافم نگاه کردم باد می وزید موهام رو امواج میداد... وقتی با مامانم می نشستم روی درخت و با پدرم به طور تماس تصویری حرف میزدیم اونم هی بهم قول اومدنش رو میداد آخرشم نیومد و بدون خداحافظی ازم رفت 😔 با صدای نگهبان ها به پایین درخت خیره شدم بیچاره ها در تلاش بودن که منو بیارن پایین با دیدن این صحنه ها شروع به خندیدن کردم
با خنده بلند گفتم : نترسین بابا چیزی نیست من چیزیم نمیشه
یه لحظه همشون ساکت شدن و ثابت وایستادن منم که اعتماد به نفسم بالا رفت بخاطر اینکه فکر کردم برای حرفی که زدم دست از پایین آوردنم برداشتن
قهقهه زنان خندیدم و گفتم : اوووو مای گاد من چقدر نفوذ دارم ولی خداییش قیافه رییستون وقتی داره بخاطر این کارم دعوام میکنه این شکلی میشه 😡😤( مثلاً داره ادای قیافه جونگ کوک رو در میاره )
۱۲۶.۳k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.