پارت پنج
_بله البته که یادم نرفته
بالی را دیدم که زیر لب میخندد متوجه منظورش شدم
خرم: تنهایتان میگذارم
_چ .چی
+ا اما
خرم: خدانگهدار
_نامه ام به دستتان رسید ؟
+البته ، جواب هم در اتاقتان است
از جای برخیزیدم
+لطفا بنشینید هنوز کامل خوب نشده اید
_مشکلی نداشتم فقط کمی دچار ضعف شده ام
+چرا شب قبل نخوابیده بودید
_کتاب میخواندم
+چه کتابی؟
_ملت عشق
+میتوانم آن را از شما قرض بگیرم؟
_البته
+اگر کامل آن را خوانده اید
_من آن را بیش از ده بار خوانده ام
+پس آنقدر زیبا بوده است
_بلی
+خاتون از شما درخواست دارم که امشب را به طور درست بخوابید
_راستش...
+مشکلی پیش آمده؟
_دیشب شب بارانی ای بود اینطور که معلوم هست امشب هم بارش باران هست من از صدای رعد و برق حراسانم نمیتوانم درست بخوابم ...
خنده ای کرد چپ چپ نگاهش کردم سعی کرد لبخندش را جمع کند اما نمیتوانست و قهقه ای سر داد
_خیلی متشکرم که توجه کردید
قصد خارج شدن داشتم که دستم را گرفت
+پوزش میتلبم
_نیازی نیست به هرکسی که گفتم این رفتارو داشت
+من مانند بقیه هستم؟
_تقریبا بلی
+چه باید بکنم که نظرتان را عوض کنم؟
_نیازی نیست
+لطفا بگویید
_ایده خوبی نیست منصرف شوید
+بگویید
_کنارم در اتاق بمانید
سرم را به نشانه شرم پایین انداختم ولی اون زیر میخندیدم این راه کار های خرم بود برای اثبات عشق
اگر بگوید بلی مرا دوست دارد و دیگری هم نه
+مشکلی نیست میمانم
در دلم آشوبی به پا شد قلبم داشت از جا در می آمد
_بسیار متشکرم ساعت نه میبینمتان فقط...
+کسی مرا نبیند متوجه شدم
_بسیار متشکرم
ساعت هشت و نیم بود خارج شدم وارد آشپزخانه شدم دو لیوان چای برداشتم و به اتاق رفتم
تا در را بستم در را زدن یه لیوان را گذاشتم پشت در و دیگری را در دست گرفتم که اگر کسی باشد مرا سوال پیچ نکند
ولی پشت در بالی خان بود
_اوه چقد زود
از چهارچوب در رفتم کنار و به داخل دعوتش کردم
+نامه ام را خوانده اید ؟
_مگر امان دادید به من
لیوانی که دستم بود را بهش دادم
+لیوان خودتان نیست؟
_خیر
لیوان پشت در را برداشتم
+اوه
_نکنه فکر کردید که...
+ادامه ندهید
_باشد
+به راستی آن کتابی که درموردش صحبت میکردید را میتوانم بخوانم؟
کتاب را به دستش دادم و نامه ای که برایم داده بود را از میز برداشتم
+الان میخواهید آن را بخوانید؟
_نخوانم؟
+فعلا نه
_مگر چه نوشته اید؟
+بگذارید بعدا ، خب این کتاب چگونه است؟
_باید بخوانید اش
از جای بلند شد که لیوان را روی میز بگذارد رعد و برقی زد
دستانم را روی گوشام و خودم را رها کردم و در آغوش بالی افتادم
مرا با دستانش محکم گرفت
+هیس چیزی نیست
تنم میلرزید
+چرا انقدر از رعد و برق میترسید؟
_نمیدانم ولی از اول اینگونه نبوده
+میخواهید برایتان پیدا کنم دلیلش را؟
_فعلا نه
در چشمانش خیره شدم به خودم آمدم و جدا شدم
_آم
باران شروع به بارش کرد
از پشت به من نزدیک شد و در گوشم زمزمه کرد
+میخواهید ترستان را از بین ببرم؟
_میتوانی
+امتحانش کنیم؟
_باشه
بالی را دیدم که زیر لب میخندد متوجه منظورش شدم
خرم: تنهایتان میگذارم
_چ .چی
+ا اما
خرم: خدانگهدار
_نامه ام به دستتان رسید ؟
+البته ، جواب هم در اتاقتان است
از جای برخیزیدم
+لطفا بنشینید هنوز کامل خوب نشده اید
_مشکلی نداشتم فقط کمی دچار ضعف شده ام
+چرا شب قبل نخوابیده بودید
_کتاب میخواندم
+چه کتابی؟
_ملت عشق
+میتوانم آن را از شما قرض بگیرم؟
_البته
+اگر کامل آن را خوانده اید
_من آن را بیش از ده بار خوانده ام
+پس آنقدر زیبا بوده است
_بلی
+خاتون از شما درخواست دارم که امشب را به طور درست بخوابید
_راستش...
+مشکلی پیش آمده؟
_دیشب شب بارانی ای بود اینطور که معلوم هست امشب هم بارش باران هست من از صدای رعد و برق حراسانم نمیتوانم درست بخوابم ...
خنده ای کرد چپ چپ نگاهش کردم سعی کرد لبخندش را جمع کند اما نمیتوانست و قهقه ای سر داد
_خیلی متشکرم که توجه کردید
قصد خارج شدن داشتم که دستم را گرفت
+پوزش میتلبم
_نیازی نیست به هرکسی که گفتم این رفتارو داشت
+من مانند بقیه هستم؟
_تقریبا بلی
+چه باید بکنم که نظرتان را عوض کنم؟
_نیازی نیست
+لطفا بگویید
_ایده خوبی نیست منصرف شوید
+بگویید
_کنارم در اتاق بمانید
سرم را به نشانه شرم پایین انداختم ولی اون زیر میخندیدم این راه کار های خرم بود برای اثبات عشق
اگر بگوید بلی مرا دوست دارد و دیگری هم نه
+مشکلی نیست میمانم
در دلم آشوبی به پا شد قلبم داشت از جا در می آمد
_بسیار متشکرم ساعت نه میبینمتان فقط...
+کسی مرا نبیند متوجه شدم
_بسیار متشکرم
ساعت هشت و نیم بود خارج شدم وارد آشپزخانه شدم دو لیوان چای برداشتم و به اتاق رفتم
تا در را بستم در را زدن یه لیوان را گذاشتم پشت در و دیگری را در دست گرفتم که اگر کسی باشد مرا سوال پیچ نکند
ولی پشت در بالی خان بود
_اوه چقد زود
از چهارچوب در رفتم کنار و به داخل دعوتش کردم
+نامه ام را خوانده اید ؟
_مگر امان دادید به من
لیوانی که دستم بود را بهش دادم
+لیوان خودتان نیست؟
_خیر
لیوان پشت در را برداشتم
+اوه
_نکنه فکر کردید که...
+ادامه ندهید
_باشد
+به راستی آن کتابی که درموردش صحبت میکردید را میتوانم بخوانم؟
کتاب را به دستش دادم و نامه ای که برایم داده بود را از میز برداشتم
+الان میخواهید آن را بخوانید؟
_نخوانم؟
+فعلا نه
_مگر چه نوشته اید؟
+بگذارید بعدا ، خب این کتاب چگونه است؟
_باید بخوانید اش
از جای بلند شد که لیوان را روی میز بگذارد رعد و برقی زد
دستانم را روی گوشام و خودم را رها کردم و در آغوش بالی افتادم
مرا با دستانش محکم گرفت
+هیس چیزی نیست
تنم میلرزید
+چرا انقدر از رعد و برق میترسید؟
_نمیدانم ولی از اول اینگونه نبوده
+میخواهید برایتان پیدا کنم دلیلش را؟
_فعلا نه
در چشمانش خیره شدم به خودم آمدم و جدا شدم
_آم
باران شروع به بارش کرد
از پشت به من نزدیک شد و در گوشم زمزمه کرد
+میخواهید ترستان را از بین ببرم؟
_میتوانی
+امتحانش کنیم؟
_باشه
۷۱۲
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.