♡ᵖᵃʳᵗ/𝟖♡
نگاهی به در اتاق کناری انداخت و راهش رو سمت در کج کرد، آروم در رو باز کرد
وارد اتاق شد و کنار تخت ایملدا ایستاد
حالا که خواب بود بهتر میتونست نگاهش کنه و زیبایی هاش رو تحسین کنه بی اراده دستش سمت موهای ایملدا رفت و شاخه مویی که روی صورتش افتاد بود رو کنار زد
خودش هم از کارش سر در نمیاورد اما اراده ای هم در مقابل ایملدا نداشت
نگاهی سرتاسر تنش انداخت لباس خواب کوتا و نازک بود پتو رو روش بالا تر کشید و بعد یه نگاه کوتاه دیگه از اتاق خارج شد
....
دیگه براش عادت شده بود که هر صبح خود بیدارشه...
چشماشو آروم باز کرد برای دید بهتر یک بار پلک زد و توی جاش نشست
نفس عمیقی کشید و خودش رو برای یه روز دیگه از زندگیش آماده کرد
از تخت پایین امد مرتبش کرد هنوز...
سمت دستشویی رفت بعد شستن دست و صورتش لباس های فورمش رو تنش کرد
از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد و به هایون که در حال خوردن قهوه بود و آجوما که در حال آماده کردن صبحانه صبح بخیر گفت :"صبح بخیر"
"صبح بخیر دخترم"
"صبح بخیر پرنسس اولین شبت اینجا چطور بود؟ "
لبخندی به هایون زد و درجوابش:"خوب بود فقط تنهایی یکم حوصلم سر میره"
هایون برای گفتن حرفی لب هاشو فاصله داد که با حرف تهیونگ ساکت شد
"آجوما امروز صبحانه رو توی حياط میخوریم، ایملدا باید صبحت کنم دنبالم بیا"
وارد حیاط عمارت شدن سر میزی که کنار استخر بود نشستن :"خوب میرم اصل مطلب، دادگاه آخر این هفته اس و شهادت تو مهمه، همه مدارک ها ثبت شده که نشون میده تو دهتر منی، هیچی از زندگی قبليت وجود نداره و من پدرتم، توی 5سالگی همراه با مادربزرگت به تایلند رفتی و بعد از فوتش به اینجا امدی و با من زندگی میکنی، من سهام داره یک شرکتم، اینا تمام حرفایی هست که باید توی دادگاه بزنی"
کاملا با حرف های تهیونگ گیج شده بود
هیچی نفهمیده بود
مدرک، تایلند، پدر، دادگاه....
اینجا چه خبر بود این دادگاه برای چی بود
نگاه گیجش رو از تهیونگ گرفت و به میزی که حالا پر از خوراکی های خوشمزه شده بود داد اما اشتهاش با حرف های تهیونگ کور شد....
يعني چی زندگی قبلیش دیگه وجود نداشت
بعد تموم شدن صبحانه به اتاقش رفت تا کیفش رو برداره از اتاقش بیرون که تهیونگ رو توی راه پله دید:"برو سوار ماشین شو منم الان میام"
از پله های عمارت پایین امد
سوار ماشین شد و منتظر تهیونگ شد
....
واقعا ببخشید الان اصلا موقعیت خوبی نداشتم برای نوشتن سعی میکنم بهترش کنم
درضمن میخواستم یکم اینجوری پیشش برم اما دیدم صبر ندارید بخاطره همین شاید یکم زودتر پیشس ببرم مثلا بره چندسال بعد و ایملدا بزرگ بشه
وارد اتاق شد و کنار تخت ایملدا ایستاد
حالا که خواب بود بهتر میتونست نگاهش کنه و زیبایی هاش رو تحسین کنه بی اراده دستش سمت موهای ایملدا رفت و شاخه مویی که روی صورتش افتاد بود رو کنار زد
خودش هم از کارش سر در نمیاورد اما اراده ای هم در مقابل ایملدا نداشت
نگاهی سرتاسر تنش انداخت لباس خواب کوتا و نازک بود پتو رو روش بالا تر کشید و بعد یه نگاه کوتاه دیگه از اتاق خارج شد
....
دیگه براش عادت شده بود که هر صبح خود بیدارشه...
چشماشو آروم باز کرد برای دید بهتر یک بار پلک زد و توی جاش نشست
نفس عمیقی کشید و خودش رو برای یه روز دیگه از زندگیش آماده کرد
از تخت پایین امد مرتبش کرد هنوز...
سمت دستشویی رفت بعد شستن دست و صورتش لباس های فورمش رو تنش کرد
از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد و به هایون که در حال خوردن قهوه بود و آجوما که در حال آماده کردن صبحانه صبح بخیر گفت :"صبح بخیر"
"صبح بخیر دخترم"
"صبح بخیر پرنسس اولین شبت اینجا چطور بود؟ "
لبخندی به هایون زد و درجوابش:"خوب بود فقط تنهایی یکم حوصلم سر میره"
هایون برای گفتن حرفی لب هاشو فاصله داد که با حرف تهیونگ ساکت شد
"آجوما امروز صبحانه رو توی حياط میخوریم، ایملدا باید صبحت کنم دنبالم بیا"
وارد حیاط عمارت شدن سر میزی که کنار استخر بود نشستن :"خوب میرم اصل مطلب، دادگاه آخر این هفته اس و شهادت تو مهمه، همه مدارک ها ثبت شده که نشون میده تو دهتر منی، هیچی از زندگی قبليت وجود نداره و من پدرتم، توی 5سالگی همراه با مادربزرگت به تایلند رفتی و بعد از فوتش به اینجا امدی و با من زندگی میکنی، من سهام داره یک شرکتم، اینا تمام حرفایی هست که باید توی دادگاه بزنی"
کاملا با حرف های تهیونگ گیج شده بود
هیچی نفهمیده بود
مدرک، تایلند، پدر، دادگاه....
اینجا چه خبر بود این دادگاه برای چی بود
نگاه گیجش رو از تهیونگ گرفت و به میزی که حالا پر از خوراکی های خوشمزه شده بود داد اما اشتهاش با حرف های تهیونگ کور شد....
يعني چی زندگی قبلیش دیگه وجود نداشت
بعد تموم شدن صبحانه به اتاقش رفت تا کیفش رو برداره از اتاقش بیرون که تهیونگ رو توی راه پله دید:"برو سوار ماشین شو منم الان میام"
از پله های عمارت پایین امد
سوار ماشین شد و منتظر تهیونگ شد
....
واقعا ببخشید الان اصلا موقعیت خوبی نداشتم برای نوشتن سعی میکنم بهترش کنم
درضمن میخواستم یکم اینجوری پیشش برم اما دیدم صبر ندارید بخاطره همین شاید یکم زودتر پیشس ببرم مثلا بره چندسال بعد و ایملدا بزرگ بشه
۲۱۴.۲k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.