تک پارتی: نام:"شروع مجدد"
#درخواستیـــ
*****
راوی:" همه ی ما قبل تنها شدن با یه نفر بودیم که هنوزم موقع شب یه گوشه از فکرمون واسه اونه
همون موقع که چشماتو بهم فشار میدی و به بودنش فکر میکنی و قلبی که مرده رو دوباره به تپش میندازی
اینکه رفت و تو بین تکرار بودنش گیر افتادی..
درسته نفس نکشیدن مرگه ولی سخت تر از مرگ دلی هست که شکسته باشه ولی هنوز نفس بکشه...ولی شاید برايه بعضیا شروع دوباره ای وجود داشته باشه"...
دکتر از اتاق عمل خارج شد....
سمت دفترِ خودش رفت...
تو راه کمی با خانمِ لی گَپ زد...
وارد دفترش شد و دستکش ها و لباس مخصوصش در آورد...
کتِ مشکی رنگشو برداشت
و...همینطور دفترچه یادداشتش رو برداشت و با خودکار مشکیش شروع ب نوشتن کرد:
ستاره درخشانِ شب تارِزندگیم! وقتی اولین بار همدیگه رو دیدیم، من آینهای بودم که به خاطر برخورد مدام سنگهای ریز و درشت به هزار تکه تیز وبُرنپخ تبدیل شده بود.تو، دوای تموم دردهای من بودی. تو، تو، پارچهای بودی که بال بیپَرم رو بست و من رو از درد رهایی داد. تو، طلای آب شدهای بودی که تکههای جدا افتادهی روحم رو به هم بند زد و زیباترم کرد. تو، پادزهری بودی که افکار زهرآلود رو از بین بُرد و خونریزیم رو بند آورد.نبود تو مساوی بود با از هم فروپاشی من...ک من چند ساله فروپاشیده شدم!"
از دفترِ خودش خارج شد و خواست ب سمت دفترِ خانم لی بره ک صدایه همهمه بیمارستان اونو وادار ب ایستادن کرد...
دکترا و پرستارا برانکارد دختری ک ب نطر هم سن دکتر بود رو سریع ب سمت اتاق عمل میبردن...
لحظه آخر دکتر پارک ب چهره دختر نگاه کرد و...
"شروع دوباره"
دوباره قلبش مثل چند سال پیش ب تپش افتاد...
باور نمیکرد اون دختر "کیم دایون" باشه....
دختری کِ چند سال پیش باهم بهم زده بودن....
البته دکتر پارک جیمین عاشق دایون بود ولی دایون حسش ب جیمین تغیر کرده بود...
دکتر پارک سعی کرد بی توجه بره از بیمارستان بیرون ک بازوش توسط پرستار جانگ کشیده شد:
÷:دکتر پارک!این مریض حالش وخیمه تصادف کرده و ب سرش ضربه خورده و هیچ دکترِ....
_:نمیتونم!
÷:یعنی چی؟دکتر کلن شما امروز
_:اون "کیم دایونه"!
÷:.آم...دکتر ب هر حال شما تعهد پزشکی دادین و...
_:نمیتونم!نمیتونم یِ شروع دوباره تو زندگیم داشته باشم...
÷:دکتر...در هر حال اونم ی انسانه شما پزشکین و مسئولین کِ...
_:اوکیه...میرم آماده شَم*اشکاشو پاک میکنه>
* ² ساعت بعد *
راوی: دکتر پارک مجبور بود ب عنوان بِ دایون سر بزنه...
اروم در رو باز کرد و رفت داخل...
دو تا چشم فیروزه ای رنگ دید ک یهو ب اون زُل زدن...
جیمین جا خورد...
دایون چون تو تصادف ب سرش صربه خورده بود و فراموشی دائمی گرفته بود...
جیمین دیگه لباس بیمارستان تنش نبود
+:سلااممم*خنده
+:هوم...شما کی این؟برادرم؟یا...
"_:من دوست پسرتم"
*****
راوی:" همه ی ما قبل تنها شدن با یه نفر بودیم که هنوزم موقع شب یه گوشه از فکرمون واسه اونه
همون موقع که چشماتو بهم فشار میدی و به بودنش فکر میکنی و قلبی که مرده رو دوباره به تپش میندازی
اینکه رفت و تو بین تکرار بودنش گیر افتادی..
درسته نفس نکشیدن مرگه ولی سخت تر از مرگ دلی هست که شکسته باشه ولی هنوز نفس بکشه...ولی شاید برايه بعضیا شروع دوباره ای وجود داشته باشه"...
دکتر از اتاق عمل خارج شد....
سمت دفترِ خودش رفت...
تو راه کمی با خانمِ لی گَپ زد...
وارد دفترش شد و دستکش ها و لباس مخصوصش در آورد...
کتِ مشکی رنگشو برداشت
و...همینطور دفترچه یادداشتش رو برداشت و با خودکار مشکیش شروع ب نوشتن کرد:
ستاره درخشانِ شب تارِزندگیم! وقتی اولین بار همدیگه رو دیدیم، من آینهای بودم که به خاطر برخورد مدام سنگهای ریز و درشت به هزار تکه تیز وبُرنپخ تبدیل شده بود.تو، دوای تموم دردهای من بودی. تو، تو، پارچهای بودی که بال بیپَرم رو بست و من رو از درد رهایی داد. تو، طلای آب شدهای بودی که تکههای جدا افتادهی روحم رو به هم بند زد و زیباترم کرد. تو، پادزهری بودی که افکار زهرآلود رو از بین بُرد و خونریزیم رو بند آورد.نبود تو مساوی بود با از هم فروپاشی من...ک من چند ساله فروپاشیده شدم!"
از دفترِ خودش خارج شد و خواست ب سمت دفترِ خانم لی بره ک صدایه همهمه بیمارستان اونو وادار ب ایستادن کرد...
دکترا و پرستارا برانکارد دختری ک ب نطر هم سن دکتر بود رو سریع ب سمت اتاق عمل میبردن...
لحظه آخر دکتر پارک ب چهره دختر نگاه کرد و...
"شروع دوباره"
دوباره قلبش مثل چند سال پیش ب تپش افتاد...
باور نمیکرد اون دختر "کیم دایون" باشه....
دختری کِ چند سال پیش باهم بهم زده بودن....
البته دکتر پارک جیمین عاشق دایون بود ولی دایون حسش ب جیمین تغیر کرده بود...
دکتر پارک سعی کرد بی توجه بره از بیمارستان بیرون ک بازوش توسط پرستار جانگ کشیده شد:
÷:دکتر پارک!این مریض حالش وخیمه تصادف کرده و ب سرش ضربه خورده و هیچ دکترِ....
_:نمیتونم!
÷:یعنی چی؟دکتر کلن شما امروز
_:اون "کیم دایونه"!
÷:.آم...دکتر ب هر حال شما تعهد پزشکی دادین و...
_:نمیتونم!نمیتونم یِ شروع دوباره تو زندگیم داشته باشم...
÷:دکتر...در هر حال اونم ی انسانه شما پزشکین و مسئولین کِ...
_:اوکیه...میرم آماده شَم*اشکاشو پاک میکنه>
* ² ساعت بعد *
راوی: دکتر پارک مجبور بود ب عنوان بِ دایون سر بزنه...
اروم در رو باز کرد و رفت داخل...
دو تا چشم فیروزه ای رنگ دید ک یهو ب اون زُل زدن...
جیمین جا خورد...
دایون چون تو تصادف ب سرش صربه خورده بود و فراموشی دائمی گرفته بود...
جیمین دیگه لباس بیمارستان تنش نبود
+:سلااممم*خنده
+:هوم...شما کی این؟برادرم؟یا...
"_:من دوست پسرتم"
۳۰.۴k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.