فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p34
*از زبان می چا*
یهو دیدم یوجین سرجاش سیخ شد و
گفت: تـ...تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: انتظار نداشتی نه؟ هه، اما من برگشتم
گفت: برای چی اومدی؟ برای چی برگشتی؟
گفتم: اومدم که میراثمو بردارم... میخوام دوباره کارشناسان حقیقت رو راه بندازم...
و تفنگمو سمتش گرفتم و
گفتم: حالا بگو مدارکم کجان؟
گفت: هــ...هرگز
گفتم: تو نگی خودم پیداشون میکنم!
و رو به تهیونگ کردم... تهیونگ علامت داد و همه حمله کردن.... من رفتم طبقه ی بالا تو اتاق یوجین... کل اتاقو بهم زدم... که یهو تهیونگ اومد بالا
گفت: پیداشون کردی؟
گفتم: وایسا،،، اره پیداشون کردم
خواستین بریم که دیدم لی جه هیون اومد بالا
گفتم: تهیونگ تو برو به یوجین برس
تهیونگ رفت پایین.... من موندم و بابام....
گفتم: خوشحالم دیدمت... خوشحالم چون میخوام بکشمت
گفت: دخترم، بابای خودتو میخوای بکشی؟
گفتم: بابا؟ اگه بابا بودی که تنهامون نمیذاشتی...
و به سمتش حمله کردم.... چاقوشو در اورد و سعی میکرد منو زخمی کنه اما نمیتونست... جنگ بدی بود... حدود نیم ساعت درگیر بودیم که چاقوش بازومو به طرز وحشتناکی زخمی کرد... دستمو گذاشتم روش.. همینطور داشت ازش خون میومد... یهو دیدم چان هوا و بونگ چا اومدن داخل...
چان هوا گفت: بابا... ببخشید بابت اینکارم...
و تبدیل شد و لی حه هیون رو زخمی کرد... اینقدر زخمیش کرد که دیگه نفسای اخرش بود.. هر سه تامون وایسادیم و با قدرتامون خفه اش کردیم...
بونگ چا با گریه گفت: ببخشید بابا و خداحافظ
چان هوا هم گفت: خداحافظ بابا
من هیچی نگفتم و..... مرد.... تموم شد.... دیگه لی جه هیونی نبود.... رفتیم پایین که دیدیم تهیونگ و ته یان و جهیونگ هم کار یوجینو تقریبا تموم کرده بودن... رفتم نزدیکش.. مدارکو بالا اوردم و
گفتم: دیدی؟ گفتم پیداشون میکنم
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه تهیونگ یه لگد بهش زد و تموم کرد
یهو دیدم یوجین سرجاش سیخ شد و
گفت: تـ...تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: انتظار نداشتی نه؟ هه، اما من برگشتم
گفت: برای چی اومدی؟ برای چی برگشتی؟
گفتم: اومدم که میراثمو بردارم... میخوام دوباره کارشناسان حقیقت رو راه بندازم...
و تفنگمو سمتش گرفتم و
گفتم: حالا بگو مدارکم کجان؟
گفت: هــ...هرگز
گفتم: تو نگی خودم پیداشون میکنم!
و رو به تهیونگ کردم... تهیونگ علامت داد و همه حمله کردن.... من رفتم طبقه ی بالا تو اتاق یوجین... کل اتاقو بهم زدم... که یهو تهیونگ اومد بالا
گفت: پیداشون کردی؟
گفتم: وایسا،،، اره پیداشون کردم
خواستین بریم که دیدم لی جه هیون اومد بالا
گفتم: تهیونگ تو برو به یوجین برس
تهیونگ رفت پایین.... من موندم و بابام....
گفتم: خوشحالم دیدمت... خوشحالم چون میخوام بکشمت
گفت: دخترم، بابای خودتو میخوای بکشی؟
گفتم: بابا؟ اگه بابا بودی که تنهامون نمیذاشتی...
و به سمتش حمله کردم.... چاقوشو در اورد و سعی میکرد منو زخمی کنه اما نمیتونست... جنگ بدی بود... حدود نیم ساعت درگیر بودیم که چاقوش بازومو به طرز وحشتناکی زخمی کرد... دستمو گذاشتم روش.. همینطور داشت ازش خون میومد... یهو دیدم چان هوا و بونگ چا اومدن داخل...
چان هوا گفت: بابا... ببخشید بابت اینکارم...
و تبدیل شد و لی حه هیون رو زخمی کرد... اینقدر زخمیش کرد که دیگه نفسای اخرش بود.. هر سه تامون وایسادیم و با قدرتامون خفه اش کردیم...
بونگ چا با گریه گفت: ببخشید بابا و خداحافظ
چان هوا هم گفت: خداحافظ بابا
من هیچی نگفتم و..... مرد.... تموم شد.... دیگه لی جه هیونی نبود.... رفتیم پایین که دیدیم تهیونگ و ته یان و جهیونگ هم کار یوجینو تقریبا تموم کرده بودن... رفتم نزدیکش.. مدارکو بالا اوردم و
گفتم: دیدی؟ گفتم پیداشون میکنم
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه تهیونگ یه لگد بهش زد و تموم کرد
۱۱.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.