pawn/پارت ۲۱
از زبان تهیونگ:
یوجین ا/ت رو پیش من دید... دلم نمیخواست این اتفاق بیفته... !
ا/ت هم شوک بود... اما یوجین خیلی هیجان زده شده بود... وقتی یوجین بلاخره کمی آروم گرفت و تونستیم باهم بشینیم بهش گفتم:
یوجینا... کسی نباید بدونه منو ا/ت دوباره همو پیدا کردیم... باشه؟
یوجین: باشه اوپا... به کسی نمیگم
تهیونگ: نه... فک میکنم دقیقا متوجه منظورم نشدی... منظورم اینه که حتی اوما... آبا و سویولم نباید بفهمن... اکی؟
یوجین: باشه... ولی چرا؟
تهیونگ: چون فعلا نمیخوام اذیت و آزارشون شروع بشه... تو این رازو پیش خودت نگه میداری مگه نه؟
یوجین: خیالتون راحت... هیچکس نمیفهمه!...
از زبان ا/ت:
یوجین چند ساعت پیش ما موند... برامون غذا آورده بود... با هم ناهار خوردیم... بعدشم گفت که میره... اون خیلی بزرگ شده بود... صورتش خیلی تغییر کرده بود... برای همین اول نشناختمش... خیلی زیبا شده بود...
از زبان یوجین:
دیگه داشتم میرفتم... وقتی تهیونگ توی آشپزخونه بود از فرصت استفاده کردم و ا/ت رو کشیدم یه گوشه... بهش گفتم: ا/ت خواهش میکنم زیاد پیش برادرم بمون... اون روحیش خوب نیست... شاید تو بتونی حالشو خوب کنی... روحیه خوب خیلی توی بهبود بیماریش موثره
ا/ت: من هرکاری میکنم تا تهیونگ خوب بشه... نگران نباش! ...
تهیونگ از آشپزخونه برگشت... منم پاشدم گفتم: اوپا... من دیگه میرم... مراقب خودت باش
تهیونگ: اکی...
ا/ت تو نمیخوای با یوجین بری که برسونتت؟
ا/ت: من چند ساعت دیگم میتونم بمونم... نکنه نمیخوای بمونم؟
تهیونگ: اینطور نیس... فقط حس میکنم سرما خوردی... گفتم شاید بهتره تو خونتون استراحت کنی
ا/ت: خوبم من... میمونم...
یوجین: باشه... پس من میرم....
از زبان تهیونگ:
یوجین رفت... ا/ت پیش من موند... دور خودش پتو میپیچید... فک کنم لرز کرده بود... رفتم کنارش نشستم... گفتم: دختر تو سرما خوردی... چرا نرفتی خونه؟
ا/ت: خب آره انگار یکم سرما خوردم... سرما خوردگی اینطوریه دیگه... فقط یه لحظس... توی آب که رفتم چون خیلی سرد بود سریع لرز کردم... همون لحظه فهمیدم مریض شدم
تهیونگ: نکنه انتظار داری من ازت پرستاری کنم؟ پس چرا نرفتی خونه؟...
اینو که گفتم ا/ت شاکی شد... پتو رو از رو دوشش انداخت و گفت: مثل اینکه هیچ جا کسی منو گردن نمیگیره... خب فعلا حالم خوبه... شبم میرم خونمون...
هنوزم وقتی عصبانی میشد مثل قبلا کیوت میشد... با دیدن قیافش خندم گرفت... فقط یه پوزخند زدم... ا/ت که خندمو دید نیشش باز شد و گفت: خندیدی؟... چه عجب!
تهیونگ: آره...
وقتی میخواستم صحبت کنم گوشی ا/ت زنگ خورد... صفحه گوشیو نگاه کرد... ولی جواب نداد و گذاشتش کنار... گفتم: پس چرا جواب ندادی؟ کی بود؟
ا/ت: هیچی... اوما بود!
تهیونگ: حتما نگرانته... جواب بده لطفا
ا/ت: اوفففف... باشه...
از زبان ا/ت:
گوشیو جواب دادم:
بله اوما؟
-ات... کجایی عزیزم؟
ا/ت: پیش دوستم... چرا؟
-فقط میخواستم بدونم شبو میای خونه؟
ا/ت: نه!... مشکلی هست؟
-عزیزم مگه پدرت نگفت شبو برگردی؟
ا/ت: تو گفتی اونو راضی میکنی
-اما بازم سرزنشت میکنه
ا/ت: اگه شما بخوای نمیکنه!... شما رگ خوابشو میدونی اوما... من هنوزم ناراحتم بخاطر رفتار دیشبش... نمیخوام امشبو چشم تو چشم بشیم
-باشه... باشه... دختر قشنگم... فقط خواهش میکنم همیشه همینطوری تلفنمو جواب بده تا ازت خبر داشته باشم
ا/ت: اکی... فعلا...
گوشیو که قطع کردم تهیونگ سریع گفت: مگه نگفتی شب میری؟ پس چرا گفتی نه؟
ا/ت: خب... نظرم عوض شد! ...
تهیونگ بازم خندید...ولی حتی خنده هاش غم داشت... من میتونستم ببینم...
دلم میخواست حواسشو از بیماریش پرت کنم... تصمیم گرفتم کاری کنم حواسش روی من متمرکز بشه تا بتونم یکم شادش کنم...
تهیونگ: تو تبدیل به دختر عجیبی شدی... شبیه اون چیزی که قبلا میشناختم نیستی
ا/ت: خب از چه لحاظ شبیه قبل نیستم؟
تهیونگ: تو بی پروا شدی... افسار گسیخته!
ا/ت: این که شبیه قبل نیستم تورو ناراحت میکنه؟
تهیونگ: هرگز...! الان برام جذابتر به چشم میای... حالا دلم میخواد این ورژن جدیدتو بیشتر بشناسم...
یهو عطسه بلندی کردم...
یوجین ا/ت رو پیش من دید... دلم نمیخواست این اتفاق بیفته... !
ا/ت هم شوک بود... اما یوجین خیلی هیجان زده شده بود... وقتی یوجین بلاخره کمی آروم گرفت و تونستیم باهم بشینیم بهش گفتم:
یوجینا... کسی نباید بدونه منو ا/ت دوباره همو پیدا کردیم... باشه؟
یوجین: باشه اوپا... به کسی نمیگم
تهیونگ: نه... فک میکنم دقیقا متوجه منظورم نشدی... منظورم اینه که حتی اوما... آبا و سویولم نباید بفهمن... اکی؟
یوجین: باشه... ولی چرا؟
تهیونگ: چون فعلا نمیخوام اذیت و آزارشون شروع بشه... تو این رازو پیش خودت نگه میداری مگه نه؟
یوجین: خیالتون راحت... هیچکس نمیفهمه!...
از زبان ا/ت:
یوجین چند ساعت پیش ما موند... برامون غذا آورده بود... با هم ناهار خوردیم... بعدشم گفت که میره... اون خیلی بزرگ شده بود... صورتش خیلی تغییر کرده بود... برای همین اول نشناختمش... خیلی زیبا شده بود...
از زبان یوجین:
دیگه داشتم میرفتم... وقتی تهیونگ توی آشپزخونه بود از فرصت استفاده کردم و ا/ت رو کشیدم یه گوشه... بهش گفتم: ا/ت خواهش میکنم زیاد پیش برادرم بمون... اون روحیش خوب نیست... شاید تو بتونی حالشو خوب کنی... روحیه خوب خیلی توی بهبود بیماریش موثره
ا/ت: من هرکاری میکنم تا تهیونگ خوب بشه... نگران نباش! ...
تهیونگ از آشپزخونه برگشت... منم پاشدم گفتم: اوپا... من دیگه میرم... مراقب خودت باش
تهیونگ: اکی...
ا/ت تو نمیخوای با یوجین بری که برسونتت؟
ا/ت: من چند ساعت دیگم میتونم بمونم... نکنه نمیخوای بمونم؟
تهیونگ: اینطور نیس... فقط حس میکنم سرما خوردی... گفتم شاید بهتره تو خونتون استراحت کنی
ا/ت: خوبم من... میمونم...
یوجین: باشه... پس من میرم....
از زبان تهیونگ:
یوجین رفت... ا/ت پیش من موند... دور خودش پتو میپیچید... فک کنم لرز کرده بود... رفتم کنارش نشستم... گفتم: دختر تو سرما خوردی... چرا نرفتی خونه؟
ا/ت: خب آره انگار یکم سرما خوردم... سرما خوردگی اینطوریه دیگه... فقط یه لحظس... توی آب که رفتم چون خیلی سرد بود سریع لرز کردم... همون لحظه فهمیدم مریض شدم
تهیونگ: نکنه انتظار داری من ازت پرستاری کنم؟ پس چرا نرفتی خونه؟...
اینو که گفتم ا/ت شاکی شد... پتو رو از رو دوشش انداخت و گفت: مثل اینکه هیچ جا کسی منو گردن نمیگیره... خب فعلا حالم خوبه... شبم میرم خونمون...
هنوزم وقتی عصبانی میشد مثل قبلا کیوت میشد... با دیدن قیافش خندم گرفت... فقط یه پوزخند زدم... ا/ت که خندمو دید نیشش باز شد و گفت: خندیدی؟... چه عجب!
تهیونگ: آره...
وقتی میخواستم صحبت کنم گوشی ا/ت زنگ خورد... صفحه گوشیو نگاه کرد... ولی جواب نداد و گذاشتش کنار... گفتم: پس چرا جواب ندادی؟ کی بود؟
ا/ت: هیچی... اوما بود!
تهیونگ: حتما نگرانته... جواب بده لطفا
ا/ت: اوفففف... باشه...
از زبان ا/ت:
گوشیو جواب دادم:
بله اوما؟
-ات... کجایی عزیزم؟
ا/ت: پیش دوستم... چرا؟
-فقط میخواستم بدونم شبو میای خونه؟
ا/ت: نه!... مشکلی هست؟
-عزیزم مگه پدرت نگفت شبو برگردی؟
ا/ت: تو گفتی اونو راضی میکنی
-اما بازم سرزنشت میکنه
ا/ت: اگه شما بخوای نمیکنه!... شما رگ خوابشو میدونی اوما... من هنوزم ناراحتم بخاطر رفتار دیشبش... نمیخوام امشبو چشم تو چشم بشیم
-باشه... باشه... دختر قشنگم... فقط خواهش میکنم همیشه همینطوری تلفنمو جواب بده تا ازت خبر داشته باشم
ا/ت: اکی... فعلا...
گوشیو که قطع کردم تهیونگ سریع گفت: مگه نگفتی شب میری؟ پس چرا گفتی نه؟
ا/ت: خب... نظرم عوض شد! ...
تهیونگ بازم خندید...ولی حتی خنده هاش غم داشت... من میتونستم ببینم...
دلم میخواست حواسشو از بیماریش پرت کنم... تصمیم گرفتم کاری کنم حواسش روی من متمرکز بشه تا بتونم یکم شادش کنم...
تهیونگ: تو تبدیل به دختر عجیبی شدی... شبیه اون چیزی که قبلا میشناختم نیستی
ا/ت: خب از چه لحاظ شبیه قبل نیستم؟
تهیونگ: تو بی پروا شدی... افسار گسیخته!
ا/ت: این که شبیه قبل نیستم تورو ناراحت میکنه؟
تهیونگ: هرگز...! الان برام جذابتر به چشم میای... حالا دلم میخواد این ورژن جدیدتو بیشتر بشناسم...
یهو عطسه بلندی کردم...
۲۴.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.