پارت ۷
من:سوهو تو بخاطر اینکه من با اون شیطانه بودم عصبی؟ سوهو:نه عزیزم تو مقصر نیستی اون بهت هویتشو نگفت داریم یه جنگ بزرگ رو شروع میکنیم توهم باید باشی من:باشه جنگ شروع شد منم که بهبود پیدا کردم رفتم به میدون جنگ موهامو بستم پیچوندم و بعد یه چوب کردم توش (دیدید که بعضیا با چوب موهاشونو میبندن تو کره خیلیم سخته😑😂) رویه اسبم بودم قبیله ما این طرف قبیله شیطان ها اونور پادشاه:هه نکن دوست دارید مثل پدرتون بمیرین شما در مقابل لشگر ما هیچ توانایی نداریم من:هه سگ خورد زود قضاوت نکن یهو دیدی شما شکست خوردید برادر من خیلی قویه شروع کردیم به جنگیدن ۱۰ نفر و کشتم جونگ کوکم بود اون از قدرتاش استفاده میکرد منم کخ نمی تونستم پس همینجوری ادامه دادم پادشاه:صبر کنید جونگ کوک با اون دختر مبارزه کن تا حدی بجنگ که بتونی بکشیش بعد میتونیم نیروشو بگیریم سوهو:چیه زورتون نرسید گفتید دست بزارید رو خواهرم کوک:ولی پدر جان پادشاه:حرف نباشههه زود باش کوک:چشم رفتم اونور وایسادم شمشیرمو انداختم بدون شمشیر سوهو:سوفیا تو نمی تونی از قدرت استفاده کنی من:اگه بخوام پیروز بشیم فقط اینجوری بخاطر بابامون تمام قدرتمو جمع کردم شروع کردم به جنگیدن اونم مقابل کسی که دوسش داشتم ولی اون اونقدری قدرتش زیاد بود که مقابل اون قدرت من کم بود (حاجی آبه دیگه بردار بریز روش خاموش میشه😂) قلبم درد گرفت زانو زدم رو زمین خون بالا آوردم ولی مهم نبود آخرین قدرتمو استفاده کردم منو تبدیل به یه فرشته مرگ میکرد ازش استفاده کردم چشمام کاملا قرمز شده بود موهام مشکی لباس قرمز با بال های سفید همه متعجب موندن پادشاه:فف فرشته مرگ اونم یه قدرت ویژه داشت
۱۵.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.