پارت ۲
از زبان دازای
یکی از اعضای فساد فرشتگان ( اسم یکی از سازمان هاست ، خدا یا چرا اینا نمیمیرن مگه دازای و چویا و اعضای آژانس اونارو نکشتن ؟ 😂 ) چویا رو گروگان گرفته بود و اون هم به خاطر استفاده زیاد از فساد بیهوش شده بود نکنه مرده ! 😱 یه تفنگ از تو جیبم در آوردم هر کار کردم بهش نخورد تا اینکه دیدم یکی دیگه از اعضای فساد فرشتگان از پشت بهش تیر زد و اونم افتاد مرد ... سریع رفتم چویا رو برداشتم ، هر چی صداش میزدم جواب نمی داد ، بیدار نمی شد ، نگرانش بودم تا اینکه با خودم فکر کردم
از زبان راوی
دازای فکر کرد نکنه باید بهش تنفس دهان به دهان بده دازای با سرخی صورتش رو به چویا نزدیک کرد که چویا بیدار شد ... چویا با چشمای خمار : داری چیکار میکنی ؟ چویا کامل چشماش رو باز کرد و سرخ شد ، یه مشت محکم زد تو صورت دازای و گفت : دیوونه ازم دور شو . دازای هم تا نیم ساعت دماغش داشت خونریزی میکرد 😂 دازای : این الان به جای تشکرت بود ؟ 😖 چویا از رو زمین پاشد و گفت : به هر حال بدون کمک تو هم می تونستم 😒 دازای : آره تو راست میگی 😏 * پرش زمانی به ۴ بعد از ظهر *
از زبان چویا
تو مافیا بودم که صدای جیغ هیگوچی رو شنیدم . من : چرا جیغ میزنی ؟ چیشده ؟ هیگوچی : چویا سان یکی به مافیا حمله کرده 😭😢😭 من : خب چرا هیچ کاری نمیکنی ؟ هیگوچی : سعی کردم ولی نشد خیلی قوین 😢😭 سریع رفتم به طرفی که هیگوچی گفت . یکی از اعضای فساد فرشتگان بود همه رو از مافیا فراری دادم تا اینکه اون یارو به طرفم اسلحه گرفت . رفتم عقب و دستام رو بردم بالا . اون یارو : زود باش بگو خزانه ی مافیا کجاست . من : نمیگم . اون : گفتم بگو من : گفتم نمیگم 😡 تا اینکه یه تیر گذاشت تو اسلحه اش تا خواستم در برم فهمیدم از قبل در ها رو قفل کرده ، همه چی رو پیش بینی کرده بود ! کمکم داشتم می ترسیدم می خواستم از فساد استفاده کنم که یه دفعه افتادم رو زمین ! مگه مهبتشون چیه ؟! که حس کردم یکی جلوم وایستاده اون گفت : نگران نباش من همیشه مراقبتم . اون دازای بود . من : اینجا چیکار میکنی دیوونه ؟ میدونی این که باهاشون در بیوفتی چقدر خطر ناکه ؟ 😡 دازای : برام مهم نیست ، اسلحه رو بکش منتظر چی هست ؟ زود باش . من : ولی دا 😨 که حرفم رو قطع کرد سرش رو به طرف من برگردوند و گفت : دوستت دارم چویا 😄 بعدشم اون یارو به سر دازای تیر زد منم دازای رو گرفتم . دیگه نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم . اون به خاطر من جونش رو فدا کرد ولی الان که مرده نمی تونم هیچ کاری بکنم . من : بلند شو ! نمی تونی گولم بزنی ! نمیزارم بری 😡 چطور جرعت کردی هق هق چطور جرعت کردی بمیری ؟ 😭😭😭😭 منم هق دوستت دارم 😢
از زبان راوی
و از اون موقع چویا دیگه هیچ وقت اون چویای سابق نشد برای انتقام گرفتن از فساد فرشتگان نقشه کشید
یکی از اعضای فساد فرشتگان ( اسم یکی از سازمان هاست ، خدا یا چرا اینا نمیمیرن مگه دازای و چویا و اعضای آژانس اونارو نکشتن ؟ 😂 ) چویا رو گروگان گرفته بود و اون هم به خاطر استفاده زیاد از فساد بیهوش شده بود نکنه مرده ! 😱 یه تفنگ از تو جیبم در آوردم هر کار کردم بهش نخورد تا اینکه دیدم یکی دیگه از اعضای فساد فرشتگان از پشت بهش تیر زد و اونم افتاد مرد ... سریع رفتم چویا رو برداشتم ، هر چی صداش میزدم جواب نمی داد ، بیدار نمی شد ، نگرانش بودم تا اینکه با خودم فکر کردم
از زبان راوی
دازای فکر کرد نکنه باید بهش تنفس دهان به دهان بده دازای با سرخی صورتش رو به چویا نزدیک کرد که چویا بیدار شد ... چویا با چشمای خمار : داری چیکار میکنی ؟ چویا کامل چشماش رو باز کرد و سرخ شد ، یه مشت محکم زد تو صورت دازای و گفت : دیوونه ازم دور شو . دازای هم تا نیم ساعت دماغش داشت خونریزی میکرد 😂 دازای : این الان به جای تشکرت بود ؟ 😖 چویا از رو زمین پاشد و گفت : به هر حال بدون کمک تو هم می تونستم 😒 دازای : آره تو راست میگی 😏 * پرش زمانی به ۴ بعد از ظهر *
از زبان چویا
تو مافیا بودم که صدای جیغ هیگوچی رو شنیدم . من : چرا جیغ میزنی ؟ چیشده ؟ هیگوچی : چویا سان یکی به مافیا حمله کرده 😭😢😭 من : خب چرا هیچ کاری نمیکنی ؟ هیگوچی : سعی کردم ولی نشد خیلی قوین 😢😭 سریع رفتم به طرفی که هیگوچی گفت . یکی از اعضای فساد فرشتگان بود همه رو از مافیا فراری دادم تا اینکه اون یارو به طرفم اسلحه گرفت . رفتم عقب و دستام رو بردم بالا . اون یارو : زود باش بگو خزانه ی مافیا کجاست . من : نمیگم . اون : گفتم بگو من : گفتم نمیگم 😡 تا اینکه یه تیر گذاشت تو اسلحه اش تا خواستم در برم فهمیدم از قبل در ها رو قفل کرده ، همه چی رو پیش بینی کرده بود ! کمکم داشتم می ترسیدم می خواستم از فساد استفاده کنم که یه دفعه افتادم رو زمین ! مگه مهبتشون چیه ؟! که حس کردم یکی جلوم وایستاده اون گفت : نگران نباش من همیشه مراقبتم . اون دازای بود . من : اینجا چیکار میکنی دیوونه ؟ میدونی این که باهاشون در بیوفتی چقدر خطر ناکه ؟ 😡 دازای : برام مهم نیست ، اسلحه رو بکش منتظر چی هست ؟ زود باش . من : ولی دا 😨 که حرفم رو قطع کرد سرش رو به طرف من برگردوند و گفت : دوستت دارم چویا 😄 بعدشم اون یارو به سر دازای تیر زد منم دازای رو گرفتم . دیگه نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم . اون به خاطر من جونش رو فدا کرد ولی الان که مرده نمی تونم هیچ کاری بکنم . من : بلند شو ! نمی تونی گولم بزنی ! نمیزارم بری 😡 چطور جرعت کردی هق هق چطور جرعت کردی بمیری ؟ 😭😭😭😭 منم هق دوستت دارم 😢
از زبان راوی
و از اون موقع چویا دیگه هیچ وقت اون چویای سابق نشد برای انتقام گرفتن از فساد فرشتگان نقشه کشید
۴.۲k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.