پارت ۲۳
بعد جونکوک دست منو محکم گرفت و منو کشوند داخل عمارت و از پله ها برد بالا و در اتاقش و باز کرد و منو پرت کرد رو تخت و بعد گفت»اونو که با دستای خودم کشتم میام سراغ تو و تو رو هم آدم میکنم که دیگه هیچوقت از این غلطا نکنی
بعد رفت بیرون و در اتاقو قفل کرد و منم نشستم رو تخت و به تاج تخت تکیه دادم و پاهامو تو شکمم جمع کردم و زانومو بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن یعنی اونو که کشت منم میکشه دیگه دوسم نداره هیچوقت فک نمیکردم اینقدر عصبی بشه هیچوقت اینجوری ندیده بودمش واییی.....
*****
برش زمانی به شب:
از زبان ات:
هنوز نیومده جونکوک ینی کجاس نگرانش بودم نکنه با فیلیکس درگیر شده باشه و بلایی سرش اومده باشه ولی جونکوک قوی تر از این حرفا بود حتی فیلیکس هم ازش میترسید رفتم رو به پنجره وایسادم و بیرونو نگاه میکردم نگهبانا که میدونستن اربابشون تو عمارت نیس با هم حرف میزدن و و خوش و بش میکردن همه تو این کشور از کوک میترسن تو همین فکرها بودم که صدای در اومد برگشتم پشتمو نگاه کردم ولی با چیزی که دیدم روح از سرم رفت و خیلی ترسیدم ج...جونکوک بود که با صورتش که خون روش پاشیده بود و دستاش و لباساش هم خونی بود تکیه داده بود به دیوار و داشت با نیشخند منو نگاه میکرد اومد نزدیکم منم عقب رفتم و خوردم به دیوار دیگه راه فراری نداشتم چند میلی متری هم بودیم که با اون صدای خمار و جذابش لب زد»کشتمش
بغض کردم و گفتم»اخر کار خودتو کردی اره؟!
گفت»دلم نمیخواد برای اون اشغال گریه کنی حقش بود بیب
دستشو لای موهام برد و ادامه داد»از این به بعد هر کسی بهت چپ نگاه کنه همین بلا سرش میاد بیب عااا راستی داشت یادم میرفت
گفتم»چ...چیو داشت یادت میرفت
گفت»اینکه به بیبیم یه درس درست حسابی بدم تا یاد بگیره بدون اجازه ددیش حتی ابم نخوره (پوزخند)
گفتم»ولی من که بهت همه چیو توضیح دادم جونکوک یه دقیقه وایسا بهت نشون بدم پیاماشو
گفت»دلم نمیخواد دیگه هیچی راجب اون عوضی تو زندگیم باشه فهمیدی راجب اون دیگه هیچ حرفی نزن اون دیگه رفت اون دنیا (نیشخند)
بعد با همون سر و وضع اومد سمتم و......
بعد رفت بیرون و در اتاقو قفل کرد و منم نشستم رو تخت و به تاج تخت تکیه دادم و پاهامو تو شکمم جمع کردم و زانومو بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن یعنی اونو که کشت منم میکشه دیگه دوسم نداره هیچوقت فک نمیکردم اینقدر عصبی بشه هیچوقت اینجوری ندیده بودمش واییی.....
*****
برش زمانی به شب:
از زبان ات:
هنوز نیومده جونکوک ینی کجاس نگرانش بودم نکنه با فیلیکس درگیر شده باشه و بلایی سرش اومده باشه ولی جونکوک قوی تر از این حرفا بود حتی فیلیکس هم ازش میترسید رفتم رو به پنجره وایسادم و بیرونو نگاه میکردم نگهبانا که میدونستن اربابشون تو عمارت نیس با هم حرف میزدن و و خوش و بش میکردن همه تو این کشور از کوک میترسن تو همین فکرها بودم که صدای در اومد برگشتم پشتمو نگاه کردم ولی با چیزی که دیدم روح از سرم رفت و خیلی ترسیدم ج...جونکوک بود که با صورتش که خون روش پاشیده بود و دستاش و لباساش هم خونی بود تکیه داده بود به دیوار و داشت با نیشخند منو نگاه میکرد اومد نزدیکم منم عقب رفتم و خوردم به دیوار دیگه راه فراری نداشتم چند میلی متری هم بودیم که با اون صدای خمار و جذابش لب زد»کشتمش
بغض کردم و گفتم»اخر کار خودتو کردی اره؟!
گفت»دلم نمیخواد برای اون اشغال گریه کنی حقش بود بیب
دستشو لای موهام برد و ادامه داد»از این به بعد هر کسی بهت چپ نگاه کنه همین بلا سرش میاد بیب عااا راستی داشت یادم میرفت
گفتم»چ...چیو داشت یادت میرفت
گفت»اینکه به بیبیم یه درس درست حسابی بدم تا یاد بگیره بدون اجازه ددیش حتی ابم نخوره (پوزخند)
گفتم»ولی من که بهت همه چیو توضیح دادم جونکوک یه دقیقه وایسا بهت نشون بدم پیاماشو
گفت»دلم نمیخواد دیگه هیچی راجب اون عوضی تو زندگیم باشه فهمیدی راجب اون دیگه هیچ حرفی نزن اون دیگه رفت اون دنیا (نیشخند)
بعد با همون سر و وضع اومد سمتم و......
۵۴.۶k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.