فیک به هم خواهیم رسید
فصل ۲ پارت ۲
۲ماه بعد...
از روی تختی که کنار تخت یونگی گذاشته بودم تا شیش دنگ حواسم بهش باشه بلند شدم رفتم توی آشپز خونه و قوه درس کردم و دوباره به اتاق پیش یونگی برگشتم
کتابی که هر روز برای یونگی میخوندم رو از بالای سرش برداشتم و شروع به خوندن کردم
+لیا توی ترس و وحشت به راه خودش ادامه میداد ولی ناگهان به دره ای رسید نمی دونست چطوری از دست اون هیولا فرار که ...هوووف
از خستگی داستانو نیمه گذاشتم
+این داستان خسته کنندس دوس داری یکم از اتفاقای نبود تو برات بگم تاحالا برات تعریف نکردم چیشده راستش برای هیچ کی تعریف نکردم
بعد با ناراحتی که توی صدام بود شروع به تعریف کردم
+یونگی اونجا یه اتاق داشتم که از یه راه رو میگذشت اونجا پر از فیلم های کشتن آدما بود فیلم ما ام اونجا بود هر دفه که از اونجا رد میشدم صب و شب تورو میدیم که مردی خیلی درد ناک بود نمیدونستم که زنده ای جیهوپ برای اینکه درونم خشم ایجاد بشه که تهیونگو بکشم مجبور بود بهم نگه میدونستی من تهیونگو کشتم فکر کنم اگه الان بیدار بودی بهم افتخار میکردی البته اگه میدونستی چیکارا با من میکرد که ... اون هر شب ...هر شب..هووف لعنت بهش اون هر روز و هر شب منو می کشت از نظر روحی با تحقیر ها و صفاتی که بهم میداد کار هایی که مجبورم میکرد انجامشون بدم چه لباسای که مجبورم کرد بپوشمشون تا با دیدن بدنم لذت ببره وحشتناک بود عشق اون مرد به من وحشتناک بود جنون اون نسبت به بدن من ترس ناک و حقير آمیز بود
همین طور داشتم حرف میزدم که صدای دستگاهی که نبض یونگیو می سنجید به صدا در اومد سریع از جام بلند شدم بلند اسمشو فریاد میزدم که جیهوپ با ترس درو باز کرد با دیدن اون صحنه فقط یه کلمه گفت
:یونگی نه
بعد سریع یا تلفن به یه شماره زنگ زد و در عرض ۲ دقیقه جیهوپ سمت در رفت و بازش کرد و یه آقا نسبتا ۴۰ ساله وارد اتاق شد جیهوپ دستای منو از پشت گرفت که سمت یونگی نرم اسمشو فریاد میزدم و گریه میکردم
+یونگییی نههه خواهش میکنم نرووو
مرد یه دستگاه که دو سر داشت و آهنی بود رو از کیفش در آورد بعد گفت
[روی ۲۰۰ شارژ میکنیم
یونگی زنده میموند؟ من یه بار از دستش داده بودم نمیتونستم دوباره از دستش بدم
بعد لباس یونگیو پاره کرد و اون دستگاه آهنی رو روی سینش کوبید که بدن یونگی به بالا اومد و دوباره خورد زمین
ولی بوق بوق دستگاه نبض هیچ تغییری نکرد
[روی ۲۵۰ شارژ میکنیم
بعد دوباره دستگاه رو روی سینه های یونگی گذاشت یونگی دوباره از روی تخت بالا اومد ولی ایندفه صدای بوق بوق کمتر شد و به حالت اولیه برگشت جیهوپ بقلم کرد
:هییش همچی درس شد
همین طور که جیهوپ صورتمو روی تیشرت خودش سفت کرده بود با حس ترسی گفتم
+اون زندست
:آره نگران نباش خوب
بعد منو از خودش جدا کرد و دستمو گرفت و لبخندی امید وار کننده بهم زد
:اون حالش خوبه
+ب..باشه
بعد با مردی که حتما دکتر بود بیرون رفت تا حرف بزنن منم سمت تخت یونگی رفتم و یه لباس از کشو زیر تخت در اوردم و به زور تنشکردم بعد هوفی از روی خیال راحتی کشیدم و دستشو گرفتم
با گریه شروع به حرف زدن کردم و میون حرف هام هق میزدم
+یونگی چرا با من اینکارو می کنی..هان..چرا برنمیگردی پیشم..نمیفهمی من چقدر بهت نیاز دارم..چرا چشاتو باز نمیکنی...یونگی من عاشقتم من خیلی دوست دارم...یونگی بیدار شو بزار دوباره اون چشای خوشگلتو ببینم ..دوباره بغلم کن یونگی ..الان خیلی وقته منتظرتم ولی چرا نمیای..دوست دارم لعنتی
سرمو پاین انداختم و چشامو بستم و دستشو محکم فشار دادم
تا اینکه احساس کردم یه جسمی دستمو تکون میده سریع به دست یونگی خیره شدم آروم دستشو تکون میداد
حسی که درون قلبم موج میزد رو نمی شد توصیف کرد هیجان یا خوشحالی یا تعجب
با چشم های گرد شده و پر اشک به صورتش نگاه کردم
آروم چشم هاشو باز کرد سریع فریاد زدم
+یونگیییی
بعد جیهوپ و دکتر سریع وارد اتاق شدن
[این..این یه موعجزس
جیهوپ داشت گریه میکرد اشکاشو پاک کرد یعنی بیرون اتاق دکتر به جیهوپ چی گفته بود که باعث گریه جیهوپ سر سخت شده بود ولی فعلا اصلا به هوپ نگاه نمی کردم و به چشمای یونگی نگاه میکردم
سریع روی تخت بعلش کرد و اونم دستاشو روی کمرم گذاشت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد
-منم دوست دارم
هنوز باورم نمی شد بعد این همه مدت بالاخره صداشو شنیدم اون صدای گرم و مخملی همونی که برای اولین بار توی اون چهار راه بارونی و در حال از هوش رفتن شنیدم و همون لحظه عاشقش شدم
یونگی بیدار بود حالا دیگه برای هم بودیم دیگه به هم رسیده بودیم حالا دیگه هیچی جلو دارمون نبود
داستان ادامه دارد...
از پارت بعد دوباره چیز های جنجالی اتفاق میوفته دوباره همه چیز از تصورات رزا به هم میریزه
گایز لطفا لایک کنید و اگه از این فیک خوشتون اومده ودوست دارید پارت بعدیو بزارم تو کامنتا بنویسید🙂😊
۲ماه بعد...
از روی تختی که کنار تخت یونگی گذاشته بودم تا شیش دنگ حواسم بهش باشه بلند شدم رفتم توی آشپز خونه و قوه درس کردم و دوباره به اتاق پیش یونگی برگشتم
کتابی که هر روز برای یونگی میخوندم رو از بالای سرش برداشتم و شروع به خوندن کردم
+لیا توی ترس و وحشت به راه خودش ادامه میداد ولی ناگهان به دره ای رسید نمی دونست چطوری از دست اون هیولا فرار که ...هوووف
از خستگی داستانو نیمه گذاشتم
+این داستان خسته کنندس دوس داری یکم از اتفاقای نبود تو برات بگم تاحالا برات تعریف نکردم چیشده راستش برای هیچ کی تعریف نکردم
بعد با ناراحتی که توی صدام بود شروع به تعریف کردم
+یونگی اونجا یه اتاق داشتم که از یه راه رو میگذشت اونجا پر از فیلم های کشتن آدما بود فیلم ما ام اونجا بود هر دفه که از اونجا رد میشدم صب و شب تورو میدیم که مردی خیلی درد ناک بود نمیدونستم که زنده ای جیهوپ برای اینکه درونم خشم ایجاد بشه که تهیونگو بکشم مجبور بود بهم نگه میدونستی من تهیونگو کشتم فکر کنم اگه الان بیدار بودی بهم افتخار میکردی البته اگه میدونستی چیکارا با من میکرد که ... اون هر شب ...هر شب..هووف لعنت بهش اون هر روز و هر شب منو می کشت از نظر روحی با تحقیر ها و صفاتی که بهم میداد کار هایی که مجبورم میکرد انجامشون بدم چه لباسای که مجبورم کرد بپوشمشون تا با دیدن بدنم لذت ببره وحشتناک بود عشق اون مرد به من وحشتناک بود جنون اون نسبت به بدن من ترس ناک و حقير آمیز بود
همین طور داشتم حرف میزدم که صدای دستگاهی که نبض یونگیو می سنجید به صدا در اومد سریع از جام بلند شدم بلند اسمشو فریاد میزدم که جیهوپ با ترس درو باز کرد با دیدن اون صحنه فقط یه کلمه گفت
:یونگی نه
بعد سریع یا تلفن به یه شماره زنگ زد و در عرض ۲ دقیقه جیهوپ سمت در رفت و بازش کرد و یه آقا نسبتا ۴۰ ساله وارد اتاق شد جیهوپ دستای منو از پشت گرفت که سمت یونگی نرم اسمشو فریاد میزدم و گریه میکردم
+یونگییی نههه خواهش میکنم نرووو
مرد یه دستگاه که دو سر داشت و آهنی بود رو از کیفش در آورد بعد گفت
[روی ۲۰۰ شارژ میکنیم
یونگی زنده میموند؟ من یه بار از دستش داده بودم نمیتونستم دوباره از دستش بدم
بعد لباس یونگیو پاره کرد و اون دستگاه آهنی رو روی سینش کوبید که بدن یونگی به بالا اومد و دوباره خورد زمین
ولی بوق بوق دستگاه نبض هیچ تغییری نکرد
[روی ۲۵۰ شارژ میکنیم
بعد دوباره دستگاه رو روی سینه های یونگی گذاشت یونگی دوباره از روی تخت بالا اومد ولی ایندفه صدای بوق بوق کمتر شد و به حالت اولیه برگشت جیهوپ بقلم کرد
:هییش همچی درس شد
همین طور که جیهوپ صورتمو روی تیشرت خودش سفت کرده بود با حس ترسی گفتم
+اون زندست
:آره نگران نباش خوب
بعد منو از خودش جدا کرد و دستمو گرفت و لبخندی امید وار کننده بهم زد
:اون حالش خوبه
+ب..باشه
بعد با مردی که حتما دکتر بود بیرون رفت تا حرف بزنن منم سمت تخت یونگی رفتم و یه لباس از کشو زیر تخت در اوردم و به زور تنشکردم بعد هوفی از روی خیال راحتی کشیدم و دستشو گرفتم
با گریه شروع به حرف زدن کردم و میون حرف هام هق میزدم
+یونگی چرا با من اینکارو می کنی..هان..چرا برنمیگردی پیشم..نمیفهمی من چقدر بهت نیاز دارم..چرا چشاتو باز نمیکنی...یونگی من عاشقتم من خیلی دوست دارم...یونگی بیدار شو بزار دوباره اون چشای خوشگلتو ببینم ..دوباره بغلم کن یونگی ..الان خیلی وقته منتظرتم ولی چرا نمیای..دوست دارم لعنتی
سرمو پاین انداختم و چشامو بستم و دستشو محکم فشار دادم
تا اینکه احساس کردم یه جسمی دستمو تکون میده سریع به دست یونگی خیره شدم آروم دستشو تکون میداد
حسی که درون قلبم موج میزد رو نمی شد توصیف کرد هیجان یا خوشحالی یا تعجب
با چشم های گرد شده و پر اشک به صورتش نگاه کردم
آروم چشم هاشو باز کرد سریع فریاد زدم
+یونگیییی
بعد جیهوپ و دکتر سریع وارد اتاق شدن
[این..این یه موعجزس
جیهوپ داشت گریه میکرد اشکاشو پاک کرد یعنی بیرون اتاق دکتر به جیهوپ چی گفته بود که باعث گریه جیهوپ سر سخت شده بود ولی فعلا اصلا به هوپ نگاه نمی کردم و به چشمای یونگی نگاه میکردم
سریع روی تخت بعلش کرد و اونم دستاشو روی کمرم گذاشت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد
-منم دوست دارم
هنوز باورم نمی شد بعد این همه مدت بالاخره صداشو شنیدم اون صدای گرم و مخملی همونی که برای اولین بار توی اون چهار راه بارونی و در حال از هوش رفتن شنیدم و همون لحظه عاشقش شدم
یونگی بیدار بود حالا دیگه برای هم بودیم دیگه به هم رسیده بودیم حالا دیگه هیچی جلو دارمون نبود
داستان ادامه دارد...
از پارت بعد دوباره چیز های جنجالی اتفاق میوفته دوباره همه چیز از تصورات رزا به هم میریزه
گایز لطفا لایک کنید و اگه از این فیک خوشتون اومده ودوست دارید پارت بعدیو بزارم تو کامنتا بنویسید🙂😊
۴۷.۷k
۰۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.