گس لایتر/پارت ۱۷۹
دو روز بعد...
بعد از کلی تمنا راضیش کرد به مطب بیاد..
جی وو طی تماس تلفنی با بایول ازش درخواست کرد که حتما دیداری داشته باشن... چون قرار بود راجع به مسئله ی مهمی صحبت کنن....
بایول با نگرانی اومده بود... فکر و خیالات متعددی داشت و پیش خودش مدام حدسای مختلف میزد که چرا انقدر اصرار به این ملاقات داشته...
.....
وارد اتاق جی وو شد...
جونگ هون رو هم مجبور بود همراه بیاره مبادا در نبودش گریه کنه...
بایول: سلام... جی وو...
از روی صندلیش پاشد...
جی وو: سلام... خوش اومدی عزیزم... ممنونم که زود خودتو رسوندی...
بایول در جوابش لبخند کمرنگی زد..
رفت و نشست... جونگ هون رو هم به حالت دراز کشیده روی پاش گذاشت...
بدتر از روزای قبل بنظر میومد...
حالا که بدون جونگکوک بود اون لبخند تصنعی رو نداشت...
خود خودش بود...
اما..
غمگین...
آشفته...
سرشو پایین انداخته بود... به جونگ هون نگاه میکرد...
اون بچه هم به بایول چشم دوخته بود و دست و پاشو تکون میداد...
جی وو با دیدن حال بایول ناراحت شد...
اما باید از این حالت نجاتش میداد...
جی وو: بایول... راستش من مدتهاست دارم به این فک میکنم تو چرا مثل گذشته نیستی... هیچ چیزی که شبیه اون آدم قبلی باشه نمیبینم
بایول: برای چی چنین فکری میکنی؟
جی وو: چون مدام پریشونی... و نمیدونم از چی!
بایول: شلوغش نکن... میدونی که چقد عاشق پدرم بودم... نمیتونم فراموشش کنم
جی وو: اما تو روز به روز داری بدتر میشی!... حالتات کوچکترین شباهتی نداره به کسی که از فقدان عزیزی غمگینه
بایول: پس میخوای بگی من دیوونه شدم؟
جی وو: نه... این چه حرفیه... چرا نسبت به حرفام گارد میگیری؟
بایول: چون نمیدونم اینا رو از کجا میاری!
جی وو: از اونجا که دستات همین الانشم داره میلرزه... انقد حالت بده که با دو تا جمله ی من به هم ریختی!... همش ازم فراری ای!... حتی از نگاه کردن به چشمام گریزونی!....
همه ی حرفاش درست بود...
بایول میدونست جی وو بلاخره با نگاه نکته سنج و تیزبینش به چیزایی پی میبره...
نمیخواست بیشتر از این پیشش بمونه چون ممکن بود کم بیاره... با عصبانیت از جاش بلند شد و با لحن محکمی گفت:
دیگه داری زیاده روی میکنی جی وو!...
جی وو هم ملایمت رو کنار گذاشت و پاشد... با لحن تندی گفت: از کی میترسی؟ از جونگکوک؟...
بایول سر جاش خشکش زد...
هرگز انتظارشو نداشت...
جی وو مجبور بود اینطور اونو تحت فشار بزاره... وگرنه حاضر به حرف زدن نمیشد... تمام اینا فقط به این دلیل بود که از دوست عزیزش محافظت کنه...
بایول که خودشو برای شنیدن هرچیزی آماده کرده بود اِلا این!... با نگاه متحیری به جی وو خیره شد...
بایول: چی؟... تو این حرفا رو چطوری انقد مطمئن به زبون میاری؟ انقد خودتو قبول داری؟
جی وو: تو دوسش داری... کاملا مشخصه!... ولی ازشم میترسی...
دلت نمیخواد حرفای منو بشنوی چون میدونی خوشایند نیستن... حقیقت تلخه! ... ولی ازش فراری نباش!... فقط چند دقیقه با من حرف بزن... رک و راست به سوالام جواب بده... قرار نیست اتفاق وحشتناکی بیفته!... باور کن!... اگه هنوزم به من به عنوان دوست صمیمیت اعتماد داری پس برگرد و بشین....
بایول احساس خوبی نداشت...
با وجود تمام اون لحظات بدی که در کنار جونگکوک تجربه کرده بازم عاشقش بود...
میترسید از اینکه جی وو بخواد به جونگکوک بد بگه و با حقیقت مواجهش کنه.. چون هنوزم نمیخواست از دستش بده...
بعد از کلی تمنا راضیش کرد به مطب بیاد..
جی وو طی تماس تلفنی با بایول ازش درخواست کرد که حتما دیداری داشته باشن... چون قرار بود راجع به مسئله ی مهمی صحبت کنن....
بایول با نگرانی اومده بود... فکر و خیالات متعددی داشت و پیش خودش مدام حدسای مختلف میزد که چرا انقدر اصرار به این ملاقات داشته...
.....
وارد اتاق جی وو شد...
جونگ هون رو هم مجبور بود همراه بیاره مبادا در نبودش گریه کنه...
بایول: سلام... جی وو...
از روی صندلیش پاشد...
جی وو: سلام... خوش اومدی عزیزم... ممنونم که زود خودتو رسوندی...
بایول در جوابش لبخند کمرنگی زد..
رفت و نشست... جونگ هون رو هم به حالت دراز کشیده روی پاش گذاشت...
بدتر از روزای قبل بنظر میومد...
حالا که بدون جونگکوک بود اون لبخند تصنعی رو نداشت...
خود خودش بود...
اما..
غمگین...
آشفته...
سرشو پایین انداخته بود... به جونگ هون نگاه میکرد...
اون بچه هم به بایول چشم دوخته بود و دست و پاشو تکون میداد...
جی وو با دیدن حال بایول ناراحت شد...
اما باید از این حالت نجاتش میداد...
جی وو: بایول... راستش من مدتهاست دارم به این فک میکنم تو چرا مثل گذشته نیستی... هیچ چیزی که شبیه اون آدم قبلی باشه نمیبینم
بایول: برای چی چنین فکری میکنی؟
جی وو: چون مدام پریشونی... و نمیدونم از چی!
بایول: شلوغش نکن... میدونی که چقد عاشق پدرم بودم... نمیتونم فراموشش کنم
جی وو: اما تو روز به روز داری بدتر میشی!... حالتات کوچکترین شباهتی نداره به کسی که از فقدان عزیزی غمگینه
بایول: پس میخوای بگی من دیوونه شدم؟
جی وو: نه... این چه حرفیه... چرا نسبت به حرفام گارد میگیری؟
بایول: چون نمیدونم اینا رو از کجا میاری!
جی وو: از اونجا که دستات همین الانشم داره میلرزه... انقد حالت بده که با دو تا جمله ی من به هم ریختی!... همش ازم فراری ای!... حتی از نگاه کردن به چشمام گریزونی!....
همه ی حرفاش درست بود...
بایول میدونست جی وو بلاخره با نگاه نکته سنج و تیزبینش به چیزایی پی میبره...
نمیخواست بیشتر از این پیشش بمونه چون ممکن بود کم بیاره... با عصبانیت از جاش بلند شد و با لحن محکمی گفت:
دیگه داری زیاده روی میکنی جی وو!...
جی وو هم ملایمت رو کنار گذاشت و پاشد... با لحن تندی گفت: از کی میترسی؟ از جونگکوک؟...
بایول سر جاش خشکش زد...
هرگز انتظارشو نداشت...
جی وو مجبور بود اینطور اونو تحت فشار بزاره... وگرنه حاضر به حرف زدن نمیشد... تمام اینا فقط به این دلیل بود که از دوست عزیزش محافظت کنه...
بایول که خودشو برای شنیدن هرچیزی آماده کرده بود اِلا این!... با نگاه متحیری به جی وو خیره شد...
بایول: چی؟... تو این حرفا رو چطوری انقد مطمئن به زبون میاری؟ انقد خودتو قبول داری؟
جی وو: تو دوسش داری... کاملا مشخصه!... ولی ازشم میترسی...
دلت نمیخواد حرفای منو بشنوی چون میدونی خوشایند نیستن... حقیقت تلخه! ... ولی ازش فراری نباش!... فقط چند دقیقه با من حرف بزن... رک و راست به سوالام جواب بده... قرار نیست اتفاق وحشتناکی بیفته!... باور کن!... اگه هنوزم به من به عنوان دوست صمیمیت اعتماد داری پس برگرد و بشین....
بایول احساس خوبی نداشت...
با وجود تمام اون لحظات بدی که در کنار جونگکوک تجربه کرده بازم عاشقش بود...
میترسید از اینکه جی وو بخواد به جونگکوک بد بگه و با حقیقت مواجهش کنه.. چون هنوزم نمیخواست از دستش بده...
۲۴.۳k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.