فیک .................. پارت 1
های! من لی اتم. یه دختر 19ساله اهل سئولم و یه آرمی دوآتیشه ام بایسمم تهیونگه. پدر و مادرمو 2 سال پیش از دست دادمو یه خونه مجردی نقلی دارم و تو کافه کار می کنم.
یه روز کسل کننده دیگه شروع شد و من باید به دانشگاه برم.
سوار دوچرخم شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم. از دانشگاه بدم
میومد چون بچه ها مسخرم می کردن و بهم بچه یتیم می گفتن
از دست لیا و زیردستاش که قلدرای دانشگاه بودن یه روز خوش نداشتم.
به دانشگاه رسیدم. خیلی عادی داشتم به سمت کلاس می رفتم که مدیر صدام کرد.
وقتی وارد دفتر شدم معاون سر بحثو با مدیر باز کرد و منم مجبور شدم منتظر وایسم حرفاشون تموم شه. مدیرم که متوجه من شد به معاون گفت یه لحظه وایسه و به من گفت: اگه تا پس فردا شهریتو ندی باید ترک تحصیل کنی.
سمت کلاس رفتم در رو که باز کردم استاد سرم داد کشید که کجا بودی تا الان نصف کلاس گذشته و کل کلاس رفت رو هوا.
نتونستم چیزی بگم و رفتم سرجام نشستم.
بالاخره زنگ آخر خورد و بچه ها دونه دونه از کلاس بیرون رفتن. منم داشتم وسایلمو جمع می کردم که لیا گفت: اووو دختر یتیم کلاس مگه خونه ای داره که داره میره؟؟؟ می تونم یه لطفی در حقت بکنم... زیردستاش دستامو از پشت گرفتن و بطری پر آبشو روم خالی کرد.
لیا: اوم بزار ببینیم یتیم کلاس چیا تو کیفش داره! و کل وسایلمو رو زمین خالی کرد
لیا: خب چیز به درد بخوری نبود
رفت و زیردستاشم دستامو ول کردن و رفتن. بغض کرده بودم. قبل از اینکه جاری شن وسایلمو چپوندم تو کیفم و رفتم بیرون.
وقتی به دوچرخم رسیدم باد چرخاش خالی بود حتما کار اوناست.
دسته دوچرخمو دستم گرفتم و پیاده به سمت خونه راه افتادم. به اشکام اجازه ریختن دادم. نه بخاطر لیا و زیردستاش، بخاطر اینکه فردا کنسرت و فنساین بی تی اس بود و من نمی تونستم برم.
همینطور داشتم می رفتم که صدای بوغ ماشینی رو شنیدم و به عقب کشیده شدم.
اگه برا اسمش ایده ای دارین بگین پلییییززز
یه روز کسل کننده دیگه شروع شد و من باید به دانشگاه برم.
سوار دوچرخم شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم. از دانشگاه بدم
میومد چون بچه ها مسخرم می کردن و بهم بچه یتیم می گفتن
از دست لیا و زیردستاش که قلدرای دانشگاه بودن یه روز خوش نداشتم.
به دانشگاه رسیدم. خیلی عادی داشتم به سمت کلاس می رفتم که مدیر صدام کرد.
وقتی وارد دفتر شدم معاون سر بحثو با مدیر باز کرد و منم مجبور شدم منتظر وایسم حرفاشون تموم شه. مدیرم که متوجه من شد به معاون گفت یه لحظه وایسه و به من گفت: اگه تا پس فردا شهریتو ندی باید ترک تحصیل کنی.
سمت کلاس رفتم در رو که باز کردم استاد سرم داد کشید که کجا بودی تا الان نصف کلاس گذشته و کل کلاس رفت رو هوا.
نتونستم چیزی بگم و رفتم سرجام نشستم.
بالاخره زنگ آخر خورد و بچه ها دونه دونه از کلاس بیرون رفتن. منم داشتم وسایلمو جمع می کردم که لیا گفت: اووو دختر یتیم کلاس مگه خونه ای داره که داره میره؟؟؟ می تونم یه لطفی در حقت بکنم... زیردستاش دستامو از پشت گرفتن و بطری پر آبشو روم خالی کرد.
لیا: اوم بزار ببینیم یتیم کلاس چیا تو کیفش داره! و کل وسایلمو رو زمین خالی کرد
لیا: خب چیز به درد بخوری نبود
رفت و زیردستاشم دستامو ول کردن و رفتن. بغض کرده بودم. قبل از اینکه جاری شن وسایلمو چپوندم تو کیفم و رفتم بیرون.
وقتی به دوچرخم رسیدم باد چرخاش خالی بود حتما کار اوناست.
دسته دوچرخمو دستم گرفتم و پیاده به سمت خونه راه افتادم. به اشکام اجازه ریختن دادم. نه بخاطر لیا و زیردستاش، بخاطر اینکه فردا کنسرت و فنساین بی تی اس بود و من نمی تونستم برم.
همینطور داشتم می رفتم که صدای بوغ ماشینی رو شنیدم و به عقب کشیده شدم.
اگه برا اسمش ایده ای دارین بگین پلییییززز
۷.۱k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.