عاشق خسته ( پارت 4)
فردا شده بود
یونا باید میرفت پیش چنتا آدم کش که معلوم نبود اصلا میخوان باهاش چیکار کنن
چون با پدرش میرفت خیالش راحت بود، پدرش قدرتمندترین مافیا بود ولی چون پسری نداشت، پدر جیمین قدرتمندترین مافیا اعلام شد
یونا تقریبا آماده بود ،سعی کرد لباس خیلی بازی نپوشه و متفاوت تر از همیشه یه لباس نسکافه ای با دامن شیری پوشید
و خیلی عوضش کرده بود
یونا : بابا آماده ای؟
ب ی : آره عزیزم... بیا پایین
رفتم پایین با بابام سوار ماشین شدیم حرکت کردیم و بعد از نیم ساعت رسیدیم
حتی ساختمونشم ترسناک بود، از همون موقع دلم ریخت
یونا : بابا بیا برگردیم
ب ی: من کنارتم عزیزم... بیا
زنگو زدیم... درد باز کردن وارد که شدیم شیشتا پسر روبرومون وایساده بودن
ب ی: چقدر بزگ شدین پسرا
جیمین : همش به لطف شماست عموجان
یونا : عموجان؟ بابا این کیه؟
ب ی : پارک جیمین، پسر عموت
یونا : پسرعموی من؟ گندش بزنن
کوک : بچه ها
این همون دخترست؟
جیمین : خفه
جیمین : عموجان.... مگه شما الان با مافیاهای کره ی شمالی قرار ملاقات ندارید؟
ب ی: چرا پسرم ولی با یونا اومدم که احساس تنهایی نکنه
جیمین : احساس تنهایی؟ عموجان اون دخترعموی منه، ازش محافظت میکنم بهتون قول میدم
ب ی: خیلی خب... پس من میرم
یونا : بابا تروخدا نرو
ب ی: دخترم جیمین مواظبته
یونا : بابا من اولین باره اونو میبینم
جیمین : اوهوم اوهوم... دختر عمو
وقتی برگشتم دیدم از پشتم ظاهر شده
جیمین : دختر عمو.... عموجان دیرشون شده، بیا داخل.... احساس غریبی نکن( خنده شیطانی)
یونا : نه ت.. تو همین حیاط باشیم
جیمین : آخه شاید پلیسا بو ببرن
ب ی : برو تو دخترم خدافظ
جیمین.... پدرتم توی جلسه هست؟
جیمین : بله البته ایشون زودتر رفتن
ب ی: طبق معمول، جیمین یه لحظه میای؟ کار خصوصی باهات دارم
جیمین : بله عموجان
یونا : بابا.....
ب ی: تو برو یونا
کوک : سلام من جونگ کوکم
یونا: س... سلام
تمام اعضا خودشونو به یونا معرفی کردن و......
یونا باید میرفت پیش چنتا آدم کش که معلوم نبود اصلا میخوان باهاش چیکار کنن
چون با پدرش میرفت خیالش راحت بود، پدرش قدرتمندترین مافیا بود ولی چون پسری نداشت، پدر جیمین قدرتمندترین مافیا اعلام شد
یونا تقریبا آماده بود ،سعی کرد لباس خیلی بازی نپوشه و متفاوت تر از همیشه یه لباس نسکافه ای با دامن شیری پوشید
و خیلی عوضش کرده بود
یونا : بابا آماده ای؟
ب ی : آره عزیزم... بیا پایین
رفتم پایین با بابام سوار ماشین شدیم حرکت کردیم و بعد از نیم ساعت رسیدیم
حتی ساختمونشم ترسناک بود، از همون موقع دلم ریخت
یونا : بابا بیا برگردیم
ب ی: من کنارتم عزیزم... بیا
زنگو زدیم... درد باز کردن وارد که شدیم شیشتا پسر روبرومون وایساده بودن
ب ی: چقدر بزگ شدین پسرا
جیمین : همش به لطف شماست عموجان
یونا : عموجان؟ بابا این کیه؟
ب ی : پارک جیمین، پسر عموت
یونا : پسرعموی من؟ گندش بزنن
کوک : بچه ها
این همون دخترست؟
جیمین : خفه
جیمین : عموجان.... مگه شما الان با مافیاهای کره ی شمالی قرار ملاقات ندارید؟
ب ی: چرا پسرم ولی با یونا اومدم که احساس تنهایی نکنه
جیمین : احساس تنهایی؟ عموجان اون دخترعموی منه، ازش محافظت میکنم بهتون قول میدم
ب ی: خیلی خب... پس من میرم
یونا : بابا تروخدا نرو
ب ی: دخترم جیمین مواظبته
یونا : بابا من اولین باره اونو میبینم
جیمین : اوهوم اوهوم... دختر عمو
وقتی برگشتم دیدم از پشتم ظاهر شده
جیمین : دختر عمو.... عموجان دیرشون شده، بیا داخل.... احساس غریبی نکن( خنده شیطانی)
یونا : نه ت.. تو همین حیاط باشیم
جیمین : آخه شاید پلیسا بو ببرن
ب ی : برو تو دخترم خدافظ
جیمین.... پدرتم توی جلسه هست؟
جیمین : بله البته ایشون زودتر رفتن
ب ی: طبق معمول، جیمین یه لحظه میای؟ کار خصوصی باهات دارم
جیمین : بله عموجان
یونا : بابا.....
ب ی: تو برو یونا
کوک : سلام من جونگ کوکم
یونا: س... سلام
تمام اعضا خودشونو به یونا معرفی کردن و......
۱۱.۲k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.