پارت (۱۴)
پارت (۱۴)
_ فاک!
بعد از اینکه با شدت و خشم ظرف رو به گوشهی نامعلومی از اتاق
پرتاب کرد و هیچ اهمیتی به صدای فجیع شکسته شدنش نداد، با
یک دست موهای خیس و چسبیده به پپیشونیش رو به سمت باال هدایت کرد و نگاهی به ملحفه ی زیرش و کتابی که روی اون قرار
داشت انداخت. حاال حتی کتابش هم خراب شده بود اما آتیش
درونش هنوز درحال سوختن بود و شعلهورتر میشد.
همونطور که نفسهاش هر لحظه عمیق تر و صدادارتر می شدن و
بدنش بیشتر می لرزید، به آرومی زانوهاش رو بغل گرفت و سرش
رو روی اونها قرار داد.
دقایق در سکوت مرگباری گذشت و احساسات آروم آروم
استخونهاش رو شکافتن و تمام تنش رو تسخیر کردن... پسر حاال،
بی صدا در تنهایی اشک میریخت و دیگه نه خبری از اون تاجر
جوانِ موفق بود و نه نگاه های مغرورش که میتونست سر هر کسی
رو پایین بندازه.
.
.
.
طبق هر روز صبح، وارد آسانسور بزرگ شد و در کنار بقیه ی
کارگرانی که اونها هم قصد رفتن به موتور خونه داشتن ایستاد تا
خدمه ی یونیفرم پوش آسانسور اهرم رو بکشه و اونها رو به بخشی
از کشتی که حتی پایین تر از طبقه ی اول قرار داشت، برسونه. بخشی
که از جهنم هم داغتر و طاقتفرساتر به نظر می رسید.
به محض ورودشون به اون بخش، هوای گرمی صورت ها و
بدنهاشون رو لمس کرد و باعث شد از همون لحظه خفگی و
گرفتگی رو با تک تک سلولهای بدنشون احساس کنن.
با این وجود کسی چیزی نمی گفت، در واقع هیچکس اعتراضی هم
نداشت... اکثر کسانی که اونجا مشغول به کار بودن، برای استخدام
شدن توی چنین کشتی گرونی، مشکالت و سختیهای زیادی رو
تجربه کرده بودن. در هر صورت کارگرِ بزرگترین و معروفترین
کشتی دنیا بودن اونقدرها هم چیز کمی نبود و میتونست آرزوی
هر کسی باشه.
برخالف طبقات دیگه ی کشتی، رو به روی در آسانسور این طبقه
هیچ خدمهای نایستاده بود، انگار که هیچکس این بخش رو چیزی
جز زباله نمی دونست و به رسمیت نمیشناخت؛ پس یکی از
کارگر ها، در ریلی و آهنی آسانسور رو کنار کشید و بعد از اینکه
از خروج همه مطمئن شد، سرش رو کمی داخل اتاقک آسانسور فرو برد و خطاب به خدمه ای که یک طبقه باالتر ایستاده بود فریاد
بلندی زد:
_همه پیاده شدن، آسانسورو بکش باال!
و بعد بدون اینکه باال کشیدن آسانسور رو تماشا کنه یا صدای
گوشخراش اص طکاکش رو بشنوه، مثل تهیونگ و بقیه ی
کارگرها، به سمت اون صف تقریباً طوالنی حرکت کرد تا زمانی
که نوبت بهش رسید، حضورش رو ثبت کنه.
_ فاک!
بعد از اینکه با شدت و خشم ظرف رو به گوشهی نامعلومی از اتاق
پرتاب کرد و هیچ اهمیتی به صدای فجیع شکسته شدنش نداد، با
یک دست موهای خیس و چسبیده به پپیشونیش رو به سمت باال هدایت کرد و نگاهی به ملحفه ی زیرش و کتابی که روی اون قرار
داشت انداخت. حاال حتی کتابش هم خراب شده بود اما آتیش
درونش هنوز درحال سوختن بود و شعلهورتر میشد.
همونطور که نفسهاش هر لحظه عمیق تر و صدادارتر می شدن و
بدنش بیشتر می لرزید، به آرومی زانوهاش رو بغل گرفت و سرش
رو روی اونها قرار داد.
دقایق در سکوت مرگباری گذشت و احساسات آروم آروم
استخونهاش رو شکافتن و تمام تنش رو تسخیر کردن... پسر حاال،
بی صدا در تنهایی اشک میریخت و دیگه نه خبری از اون تاجر
جوانِ موفق بود و نه نگاه های مغرورش که میتونست سر هر کسی
رو پایین بندازه.
.
.
.
طبق هر روز صبح، وارد آسانسور بزرگ شد و در کنار بقیه ی
کارگرانی که اونها هم قصد رفتن به موتور خونه داشتن ایستاد تا
خدمه ی یونیفرم پوش آسانسور اهرم رو بکشه و اونها رو به بخشی
از کشتی که حتی پایین تر از طبقه ی اول قرار داشت، برسونه. بخشی
که از جهنم هم داغتر و طاقتفرساتر به نظر می رسید.
به محض ورودشون به اون بخش، هوای گرمی صورت ها و
بدنهاشون رو لمس کرد و باعث شد از همون لحظه خفگی و
گرفتگی رو با تک تک سلولهای بدنشون احساس کنن.
با این وجود کسی چیزی نمی گفت، در واقع هیچکس اعتراضی هم
نداشت... اکثر کسانی که اونجا مشغول به کار بودن، برای استخدام
شدن توی چنین کشتی گرونی، مشکالت و سختیهای زیادی رو
تجربه کرده بودن. در هر صورت کارگرِ بزرگترین و معروفترین
کشتی دنیا بودن اونقدرها هم چیز کمی نبود و میتونست آرزوی
هر کسی باشه.
برخالف طبقات دیگه ی کشتی، رو به روی در آسانسور این طبقه
هیچ خدمهای نایستاده بود، انگار که هیچکس این بخش رو چیزی
جز زباله نمی دونست و به رسمیت نمیشناخت؛ پس یکی از
کارگر ها، در ریلی و آهنی آسانسور رو کنار کشید و بعد از اینکه
از خروج همه مطمئن شد، سرش رو کمی داخل اتاقک آسانسور فرو برد و خطاب به خدمه ای که یک طبقه باالتر ایستاده بود فریاد
بلندی زد:
_همه پیاده شدن، آسانسورو بکش باال!
و بعد بدون اینکه باال کشیدن آسانسور رو تماشا کنه یا صدای
گوشخراش اص طکاکش رو بشنوه، مثل تهیونگ و بقیه ی
کارگرها، به سمت اون صف تقریباً طوالنی حرکت کرد تا زمانی
که نوبت بهش رسید، حضورش رو ثبت کنه.
۱۱.۹k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.