《زندگی جدید با تو》p42
.
.
.
یهو....ا/ت توی خواب تکون ریزی میخوره و صدای آرومی از خودش در میاره........ تهیونگ ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش میاد......
چند دقیقه به صورتش خیره میمونه و بعد با صدای آروم و محبتآمیز شروع به صحبت میکنه
_:عشق من....بیدار شو....وقت داره میگذره....نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
ا/ت کم کم چشمهاش رو باز میکنه و با نگاهی خوابآلود به تهیونگ نگاه می کنه او از دلش میخواهد که به او بگوید چه خبر است، اما دلتنگی و عدم اطمینان مانعش میشود.
+: کی اومدی
_: همین الان
+: خب چرا منو بیدار کردی
_: چون دلم برات تنگ شده...میدونم کار هام خیلی این چند روز زیاد شده بود....ولی میخوام بقیه وقتم و با تو بگذرونم
ا/ت تازه یادش میاد که باید یه چیزی به تهیونگ بگه
ا/ت بعد از یک لحظه سکوت.....تصمیم میگیره که به تهیونگ بگه.... با صدای آروم شروع به صحبت میکنه....
+:تهیونگ....باید یه چیزی بهت بگم
_:بگو عزیزم
+:تو منو به خاطر وارث میخوای یا واقعا دوسم داری؟
_: تهیونگ یه آه کوچیک میکشه و....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شب خوبی داشته باشین❤️✨️🌌
مرسی از حمایت هاتون و 100تایی شدنمون هم مبارککک🥳
.
.
یهو....ا/ت توی خواب تکون ریزی میخوره و صدای آرومی از خودش در میاره........ تهیونگ ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش میاد......
چند دقیقه به صورتش خیره میمونه و بعد با صدای آروم و محبتآمیز شروع به صحبت میکنه
_:عشق من....بیدار شو....وقت داره میگذره....نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
ا/ت کم کم چشمهاش رو باز میکنه و با نگاهی خوابآلود به تهیونگ نگاه می کنه او از دلش میخواهد که به او بگوید چه خبر است، اما دلتنگی و عدم اطمینان مانعش میشود.
+: کی اومدی
_: همین الان
+: خب چرا منو بیدار کردی
_: چون دلم برات تنگ شده...میدونم کار هام خیلی این چند روز زیاد شده بود....ولی میخوام بقیه وقتم و با تو بگذرونم
ا/ت تازه یادش میاد که باید یه چیزی به تهیونگ بگه
ا/ت بعد از یک لحظه سکوت.....تصمیم میگیره که به تهیونگ بگه.... با صدای آروم شروع به صحبت میکنه....
+:تهیونگ....باید یه چیزی بهت بگم
_:بگو عزیزم
+:تو منو به خاطر وارث میخوای یا واقعا دوسم داری؟
_: تهیونگ یه آه کوچیک میکشه و....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شب خوبی داشته باشین❤️✨️🌌
مرسی از حمایت هاتون و 100تایی شدنمون هم مبارککک🥳
۱.۶k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.