PART 7 وقتی افسردگی داشتی.
اروم بیدار. شدم... از تخت پایین اومدم و رفتم طبقه پایین... دیدم کوک نشته و داره کتاب میخونه
سوجی: اووو کتابخون بودی نمیدونستیم
کوک: بیدار شدی؟ چیزی میخوری
سوجی: نه مممنون نمیخورم
کوک: ناراحتی؟
سوجی: خب.. هرچکسی بود ناراحت میشد
کوک: خب یه کوچولو بخند
سوجی: حسش نیست
کوک: یااااا الان یه جک میگم میترکی از خنده..
سوجی: بگو ببینم
کوک: اختلاف طبقاتی ینی شما از خوشگذرونیاتون استوری میذارین،
ما از ترس تموم شدن حجممون نمیتونیم ببینیم
😂😂😂
سوجی: 😐😐.. هاهاها
کوک که دید صحبت با سوجی تاثیری نداره شروع مرد به قلقلک دادن سوج... چن دقیقه ای طول نکشید که صدای خنده هاشون کل خونه رو پر کرده بود
ویو کوک
تاحالا ندیدم بودم سوجی اینحوری بخنده... خوشحالم که تونسته یه کوچولو توی این موقعیت بخنده... داشت بهمون خوش میگذشت که صدای بلند ایفون خوشی شونو خراب کرد
کوک: الام میام.. صب کن
سوجی: باش
کوک نفهمید کیه و درو باز کرد
صدای کوبیدن پا میویمد و از صدا پا.. معلم بود طرف اعصبانیه
در باز بود و 3 نفر سریع اومدن بالا
شاید حدس زدخ باشید و.. بله درسته خانواده سوجی بودن..
بابای سوجی اومد یه سیلی محکم خابود توی گوش کوک که باعث شد سوجی جیغ بزنه
بابای سوجی به کوک عمون نداد و تا میخورد زدش و توی کل این مدت سوجی داشت جیغ میرد و سعی میکرد جلو باباشو بگیره ولی باباش بهش محل نمیذاشت
کوک کم کم داشت از حال مبرفت کهه...
سوجیاز حال رفت و صدای قهقه خنده خانوادش اخرین چیزی بود مه میشنید...
خب خب ادیمن قشنگتون اینجاستت.. گفتم چند روز دیگه میزارم ولی گفتم بیشتر از این منتظرتون نذارم و گذاشتممممم
ولی خب امکان داره دیر دیر بزارم و شرطاشم بالاست
ببخشید
شرط
فالو: 10
لایک: 12
سوجی: اووو کتابخون بودی نمیدونستیم
کوک: بیدار شدی؟ چیزی میخوری
سوجی: نه مممنون نمیخورم
کوک: ناراحتی؟
سوجی: خب.. هرچکسی بود ناراحت میشد
کوک: خب یه کوچولو بخند
سوجی: حسش نیست
کوک: یااااا الان یه جک میگم میترکی از خنده..
سوجی: بگو ببینم
کوک: اختلاف طبقاتی ینی شما از خوشگذرونیاتون استوری میذارین،
ما از ترس تموم شدن حجممون نمیتونیم ببینیم
😂😂😂
سوجی: 😐😐.. هاهاها
کوک که دید صحبت با سوجی تاثیری نداره شروع مرد به قلقلک دادن سوج... چن دقیقه ای طول نکشید که صدای خنده هاشون کل خونه رو پر کرده بود
ویو کوک
تاحالا ندیدم بودم سوجی اینحوری بخنده... خوشحالم که تونسته یه کوچولو توی این موقعیت بخنده... داشت بهمون خوش میگذشت که صدای بلند ایفون خوشی شونو خراب کرد
کوک: الام میام.. صب کن
سوجی: باش
کوک نفهمید کیه و درو باز کرد
صدای کوبیدن پا میویمد و از صدا پا.. معلم بود طرف اعصبانیه
در باز بود و 3 نفر سریع اومدن بالا
شاید حدس زدخ باشید و.. بله درسته خانواده سوجی بودن..
بابای سوجی اومد یه سیلی محکم خابود توی گوش کوک که باعث شد سوجی جیغ بزنه
بابای سوجی به کوک عمون نداد و تا میخورد زدش و توی کل این مدت سوجی داشت جیغ میرد و سعی میکرد جلو باباشو بگیره ولی باباش بهش محل نمیذاشت
کوک کم کم داشت از حال مبرفت کهه...
سوجیاز حال رفت و صدای قهقه خنده خانوادش اخرین چیزی بود مه میشنید...
خب خب ادیمن قشنگتون اینجاستت.. گفتم چند روز دیگه میزارم ولی گفتم بیشتر از این منتظرتون نذارم و گذاشتممممم
ولی خب امکان داره دیر دیر بزارم و شرطاشم بالاست
ببخشید
شرط
فالو: 10
لایک: 12
۳.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.