پدر خوانده پارت ۱۳
ببینید چه بچه گلیم 🙂🤣😇
کوک:چیییییییی؟*عربده*
ات:م..من؟*بغض*
دکتر:بله
کوک:یعنی چی چرا حامله ای با کی رابطه داشتی هاننن *عربده*
یونا:کوک آروم باش اینجا بیمارستانه
ات:ب.بابا بخدا من کاری نکردم*گریه*
کوک:خفه شووووو دیگه بهم نگو باباا دختره ی هرزهههه....فهمیدم اون روز که با اون پسره تنهات گذاشتم ارهههههه؟*کلا همشو با داد میگه*
ات:بابا بخد..
کوک:بسه....من دیگه کسی به اسم ات نمیشناسم
ات:بابا هق این کارو باهام نکن من هیچ کاری نکردم
ویو کوک:باورم نمیشه چرا باید...حتی اسمشم حالمو بد میکنه بدون توجه بهش از در رفتم بیرون که افتاد زمین قلبم داشت آتیش میگرفت سوار ماشین شدم و باید اکثر سرعت روندم رسیدیم خونه و رفتم توی اتاقم ...
ویو ات:یعنی چی؟ ..چ..چرا چرا من از کی باردارم این چیه چرا ؟بابام عزیز ترین کسم ولم کرد رفت...بهم گفت هرزه تنها کسی که انتظار داشتم بهم نگه دستام رو گذاشتم روی سرم و گریه میکردم بلند بلند هق میزدم که لوکا و دوستام از در اومدن تو و محکم بغلم کردن
لوکا:چی شده؟
ات:ل...لوکا هق من...من باردارم*گریه شدید*
لوکا:چییییییی از کیییییییی
ات:ن..نمیدونم...دکتر گفت*گریه*
لوکا:اشکال نداره آروم باش بابات کو؟
ات:.ب..بابام؟ به..م گفت من...من و نمیشناسه هققققق گفت هرزه گ..گفت ک..کسی به ا.. سم ات...ندارهههههه من نابود شدممممممم*گریه*
لوکا:چیزی نیست قشنگم درست میشه(نوازش سر)
سنی:ات چیزی نیست عشقم گریه نکن درست میشه آروم باش
ات:چی درست میشهههه ولم کرد رفتتتتتتت
ویو لوکا:انقدر گریه کرد که بیهوش شد دکتر و خبر کردم گفت شک عصبی بهش دست داده تا صبح بالا سرش بودم امکان نداره باردار باشه...باور نمیکنم نباید حقیقت داشته باشه نداره م..من ات و دوست دارم و.. ولی از کی باردارهههههه
×پرش زمانی(فردا صبح)
ویو لوکا:ات بیدار شده بود بی صدا گریه میکرد کارای ترخیصش رو کردم(پولدارن) به راننده گفتم بیاد سوارش کردم و بردم خونه خودم مامان و بابام ات و خیلی دوست داشتن با دیدن وضع ات نگران شدن ات حتی بالا رو هم نگاه نمیکرد فقد گریه میکرد...
ویو کوک:اتقدر گریه کردم که چشمام رنگ خون گرفته بودن تموم اتاقم رو ریختم بهم که یونا اومد تو
یونا:کوک بسه داری چیکار میکنی؟
کوک:دارم چیکار میکنم؟نمیدونم زندگیم نابود شد چیکار کنم؟
یونا:اون یه بچه بود چرا اینکارو میکنی؟اون یه یتیم بود یه بدبخت بفهمممم*فریاد*
کوک:چیییییییی؟*عربده*
ات:م..من؟*بغض*
دکتر:بله
کوک:یعنی چی چرا حامله ای با کی رابطه داشتی هاننن *عربده*
یونا:کوک آروم باش اینجا بیمارستانه
ات:ب.بابا بخدا من کاری نکردم*گریه*
کوک:خفه شووووو دیگه بهم نگو باباا دختره ی هرزهههه....فهمیدم اون روز که با اون پسره تنهات گذاشتم ارهههههه؟*کلا همشو با داد میگه*
ات:بابا بخد..
کوک:بسه....من دیگه کسی به اسم ات نمیشناسم
ات:بابا هق این کارو باهام نکن من هیچ کاری نکردم
ویو کوک:باورم نمیشه چرا باید...حتی اسمشم حالمو بد میکنه بدون توجه بهش از در رفتم بیرون که افتاد زمین قلبم داشت آتیش میگرفت سوار ماشین شدم و باید اکثر سرعت روندم رسیدیم خونه و رفتم توی اتاقم ...
ویو ات:یعنی چی؟ ..چ..چرا چرا من از کی باردارم این چیه چرا ؟بابام عزیز ترین کسم ولم کرد رفت...بهم گفت هرزه تنها کسی که انتظار داشتم بهم نگه دستام رو گذاشتم روی سرم و گریه میکردم بلند بلند هق میزدم که لوکا و دوستام از در اومدن تو و محکم بغلم کردن
لوکا:چی شده؟
ات:ل...لوکا هق من...من باردارم*گریه شدید*
لوکا:چییییییی از کیییییییی
ات:ن..نمیدونم...دکتر گفت*گریه*
لوکا:اشکال نداره آروم باش بابات کو؟
ات:.ب..بابام؟ به..م گفت من...من و نمیشناسه هققققق گفت هرزه گ..گفت ک..کسی به ا.. سم ات...ندارهههههه من نابود شدممممممم*گریه*
لوکا:چیزی نیست قشنگم درست میشه(نوازش سر)
سنی:ات چیزی نیست عشقم گریه نکن درست میشه آروم باش
ات:چی درست میشهههه ولم کرد رفتتتتتتت
ویو لوکا:انقدر گریه کرد که بیهوش شد دکتر و خبر کردم گفت شک عصبی بهش دست داده تا صبح بالا سرش بودم امکان نداره باردار باشه...باور نمیکنم نباید حقیقت داشته باشه نداره م..من ات و دوست دارم و.. ولی از کی باردارهههههه
×پرش زمانی(فردا صبح)
ویو لوکا:ات بیدار شده بود بی صدا گریه میکرد کارای ترخیصش رو کردم(پولدارن) به راننده گفتم بیاد سوارش کردم و بردم خونه خودم مامان و بابام ات و خیلی دوست داشتن با دیدن وضع ات نگران شدن ات حتی بالا رو هم نگاه نمیکرد فقد گریه میکرد...
ویو کوک:اتقدر گریه کردم که چشمام رنگ خون گرفته بودن تموم اتاقم رو ریختم بهم که یونا اومد تو
یونا:کوک بسه داری چیکار میکنی؟
کوک:دارم چیکار میکنم؟نمیدونم زندگیم نابود شد چیکار کنم؟
یونا:اون یه بچه بود چرا اینکارو میکنی؟اون یه یتیم بود یه بدبخت بفهمممم*فریاد*
۵۳.۱k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.