هی بنشینید روی مبل خانه تان و ما را لایک کنید.
هی بنشینید روی مبل خانهتان و ما را لایک کنید.
به به و چهچه کنید
هی قربان صدقه ما بروید
هی فکر کنید ما چه آدم های متمدن، با فرهنگ و با احساسی هستیم
چه حیف که انقدر خوش باورید!
چه حیف که با چند تا متن و عکس می شود شما را خام کرد!
نصف مان بی سوادیم
نصف دیگرمان جاه طلب
یک چند نفری هم این وسط شاید آدمتر و باسوادتر از ما باشند...
لابد فکر می کنید ما یک جوری هستیم که هرگز هرگز هرگز کم نمی آوریم، همین جا بگویم سه بار تا مرز خودکشی رفته ام؛ وجودش را نداشتم، نشد...
یادم می آید یکبار یکی به من پیام داد گفت یک عکس از اتاقت بده می خواهم اتاقم را به سبک تو که نویسنده با ذوقی هستی دیزاین کنم
آخ که چقدر خندیدم! آن لحظه که این پیام را گرفته بودم اتاقم چیزی از یک گه دانی کم نداشت، البته اغلب اوقات چیزی از یک گهدانی کم ندارد...
لابد فکر می کنید ما ادبیاتیها فحش نمی دهیم
چقدر اشتباه فکر می کنید... من که اگر چندتا از آن آبدارهایش را ندهم روزم شب نمی شود...
لابد فکر می کنید ما در رابطه هایمان بهترین رفتارها را از خودمان نشان می دهیم
طومارش دراز است که من چه گندهایی در رابطه هایم بالا آورده ام
به ما می گویید استاد! هفته پیش استاد کارگاه داستان نویسی وقتی داشت نظرش را راجع به تمرین هایمان می داد، غیر از همه آن سی و یک هنرجو که بهشان گفت عالی هستید تنها به من بود که گفت داستانت اصلا خوب نبود!
خنده ام گرفت... شاخ اینستای همه آن سی و یک نفر من بودم و انگار بی استعدادترینشان!
کجای کارید؟ ما هیچ جای کار نیستیم!
دیگر حتی برایم مهم نیست که بعد از خواندن این پست راجع به من چه فکر می کنید
هیچ دلیلی نمی بینم که نگویم به اندازه تمام روزهایی که اینجا تلف کردم خسته ام
همه چیز اینجا بی معنی، تکراری و تهوع آور است
حالا که انقدر در کامنت هایتان قربان صدقه می روید پس این روی سکه را هم ببینید
روی سکه خستگی مرا
کم آوردن مرا
کم سوادی مرا
و برای آن دسته از دوستان که خواهند گفت همه روی من یک حساب دیگر می کردند و من نباید این چیزها را می نوشتم همینجا می گویم که ذره ای برایم مهم نیست
من جایم اینجا نیست
هیچوقت نبود
مرا تلخی یک اتفاقِ پیش بینی نشده پرت کرد اینجا
و من روزی حتما برای همیشه از اینجا خواهم رفت
به به و چهچه کنید
هی قربان صدقه ما بروید
هی فکر کنید ما چه آدم های متمدن، با فرهنگ و با احساسی هستیم
چه حیف که انقدر خوش باورید!
چه حیف که با چند تا متن و عکس می شود شما را خام کرد!
نصف مان بی سوادیم
نصف دیگرمان جاه طلب
یک چند نفری هم این وسط شاید آدمتر و باسوادتر از ما باشند...
لابد فکر می کنید ما یک جوری هستیم که هرگز هرگز هرگز کم نمی آوریم، همین جا بگویم سه بار تا مرز خودکشی رفته ام؛ وجودش را نداشتم، نشد...
یادم می آید یکبار یکی به من پیام داد گفت یک عکس از اتاقت بده می خواهم اتاقم را به سبک تو که نویسنده با ذوقی هستی دیزاین کنم
آخ که چقدر خندیدم! آن لحظه که این پیام را گرفته بودم اتاقم چیزی از یک گه دانی کم نداشت، البته اغلب اوقات چیزی از یک گهدانی کم ندارد...
لابد فکر می کنید ما ادبیاتیها فحش نمی دهیم
چقدر اشتباه فکر می کنید... من که اگر چندتا از آن آبدارهایش را ندهم روزم شب نمی شود...
لابد فکر می کنید ما در رابطه هایمان بهترین رفتارها را از خودمان نشان می دهیم
طومارش دراز است که من چه گندهایی در رابطه هایم بالا آورده ام
به ما می گویید استاد! هفته پیش استاد کارگاه داستان نویسی وقتی داشت نظرش را راجع به تمرین هایمان می داد، غیر از همه آن سی و یک هنرجو که بهشان گفت عالی هستید تنها به من بود که گفت داستانت اصلا خوب نبود!
خنده ام گرفت... شاخ اینستای همه آن سی و یک نفر من بودم و انگار بی استعدادترینشان!
کجای کارید؟ ما هیچ جای کار نیستیم!
دیگر حتی برایم مهم نیست که بعد از خواندن این پست راجع به من چه فکر می کنید
هیچ دلیلی نمی بینم که نگویم به اندازه تمام روزهایی که اینجا تلف کردم خسته ام
همه چیز اینجا بی معنی، تکراری و تهوع آور است
حالا که انقدر در کامنت هایتان قربان صدقه می روید پس این روی سکه را هم ببینید
روی سکه خستگی مرا
کم آوردن مرا
کم سوادی مرا
و برای آن دسته از دوستان که خواهند گفت همه روی من یک حساب دیگر می کردند و من نباید این چیزها را می نوشتم همینجا می گویم که ذره ای برایم مهم نیست
من جایم اینجا نیست
هیچوقت نبود
مرا تلخی یک اتفاقِ پیش بینی نشده پرت کرد اینجا
و من روزی حتما برای همیشه از اینجا خواهم رفت
۱.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.