چند پارتی
وقتی جلوی همه بهش سیلی زدی
چند پارتی
ورژن شوگا
ملیکا روی تختش نشسته بود و داشت به اتفاقات فکر میکرد و البته خیلی هم استرس داشت ذهنش پر حرفایی مثل نکنه زیاده رویه؟یانه بابا حقش بود یا واقعا دیگه بس نیست؟بود
تصمیم داشت از شرایط فرار کنه پس آروم بطوری که کسی از نفهمه از خونه بیرون رفت و به سمت مغازه ویسکی رفت و ۲ بطری خرید بعد هم به سمت پارکی که همیشه با شوگا میرفت رفت اونا چند وقت پیش یجای دنج توی پارک پیدا کرده بودن پس به سمت اونجا رفت و توی ماشین مشغول نوشیدن دو تا بطری شد
از طرفی ساعت ۱۰ شب بود و شوگا نگران که چرا ملسکا خونه نیست تصمیم داشت ب ه دنبالش ولی سئول حیلییی بزرگ بود پس نشست تا ملیکا بیاد
ساعت۱۰:۳۰
در خونه با صدای تق کوچکی باز شد و ملیکا شوگا رو دید که تک و تنها توی تاریکی نشسته و مشغول نگاه کردن به در و دیواره حروم با حالت مستی داشتربه سمت اتاق میرفت که صدای عصبی اما آروم شوگا باعث متوقف شدنش شد
شوگا:کدون جهنمی بودی؟مین ملیکا(چرا یاد میو افتادم؟)
(ملیکا همش با حالت مستی جواب میده)
مبیگا:اوممم بزار فکر کنم رفتم مست کردم و الان که پیش شوهرمم
شوگا:میدونی ساعت چنده؟
ملیکا لبخند بزرگی زد و سر تکون داد بعد آروم به سمت شوگا رفت و بدون مقدمه اونو بغل گرد
ملیکا:میدونی همش امروز با خودم فکر میکردم نکنه زیاده رویه یا نکنه تو ناراحتی یا نکنه تو هم با من قهری (کم کم با بغض صحبت کرد)
میدونی من واقعا متاسفم که بهت سیلی زدم ولی از اینکه شوهرم آنقدر بهم بی اعتمادی واقعا اعصابم داغون میشد
شوگا اونو بغل گرد و به سمت تخت رفت
شوگا:بیا دیگه بیشتر سوتی ندی بگیر بخواب فردا صحبت میکنیم
اکر دوست داشته باشین میتونین خودتون بغیشو بنویسین من پایانش باز میزارم
چند پارتی
ورژن شوگا
ملیکا روی تختش نشسته بود و داشت به اتفاقات فکر میکرد و البته خیلی هم استرس داشت ذهنش پر حرفایی مثل نکنه زیاده رویه؟یانه بابا حقش بود یا واقعا دیگه بس نیست؟بود
تصمیم داشت از شرایط فرار کنه پس آروم بطوری که کسی از نفهمه از خونه بیرون رفت و به سمت مغازه ویسکی رفت و ۲ بطری خرید بعد هم به سمت پارکی که همیشه با شوگا میرفت رفت اونا چند وقت پیش یجای دنج توی پارک پیدا کرده بودن پس به سمت اونجا رفت و توی ماشین مشغول نوشیدن دو تا بطری شد
از طرفی ساعت ۱۰ شب بود و شوگا نگران که چرا ملسکا خونه نیست تصمیم داشت ب ه دنبالش ولی سئول حیلییی بزرگ بود پس نشست تا ملیکا بیاد
ساعت۱۰:۳۰
در خونه با صدای تق کوچکی باز شد و ملیکا شوگا رو دید که تک و تنها توی تاریکی نشسته و مشغول نگاه کردن به در و دیواره حروم با حالت مستی داشتربه سمت اتاق میرفت که صدای عصبی اما آروم شوگا باعث متوقف شدنش شد
شوگا:کدون جهنمی بودی؟مین ملیکا(چرا یاد میو افتادم؟)
(ملیکا همش با حالت مستی جواب میده)
مبیگا:اوممم بزار فکر کنم رفتم مست کردم و الان که پیش شوهرمم
شوگا:میدونی ساعت چنده؟
ملیکا لبخند بزرگی زد و سر تکون داد بعد آروم به سمت شوگا رفت و بدون مقدمه اونو بغل گرد
ملیکا:میدونی همش امروز با خودم فکر میکردم نکنه زیاده رویه یا نکنه تو ناراحتی یا نکنه تو هم با من قهری (کم کم با بغض صحبت کرد)
میدونی من واقعا متاسفم که بهت سیلی زدم ولی از اینکه شوهرم آنقدر بهم بی اعتمادی واقعا اعصابم داغون میشد
شوگا اونو بغل گرد و به سمت تخت رفت
شوگا:بیا دیگه بیشتر سوتی ندی بگیر بخواب فردا صحبت میکنیم
اکر دوست داشته باشین میتونین خودتون بغیشو بنویسین من پایانش باز میزارم
۳.۵k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.