دفتر خاطرات پارت سی و یکم
قسمت سی و یکم
یوکی: هیچی تقصیر تو نیست اون فقط یه اتفاق بود.
سرمو تند تند به چپ و راست تکون میدادم.
_ نه نه اگه بهش زنگ نمیزدم تا الان زنده بود.
یوکی کلافه نفسشو فرستاد بیرون، چیزی نگفت، بینمون سکوت شد، انگاری هیچکدومون دوست نداشتیم این سکوت رو بشکنیم، چشمامو بستم و مثل همیشه خودمو سپردم به گذشته.
فلش بک
تعطیلات تابستونی با تموم خوب و بدی هاش گذشت، امروز اولین روز دانشگاه بود، روبه روی در ورودی دانشگاه بودم، با قدمای آروم به حرکت افتادم، توی برنامه ی کلاسیم فهمیدم اولین کلاس رو پایین دارم،،،،وارد کلاس شدم همه چهره ها برام نا آشنا بود، با چشمام دنبال یه صندلی خالی برای خودم میگشتم، ردیف اول! از این متنفر بودم بشینم ردیف اول و تو دید استاد باشم، اما به ناچار نشینم، خوبیش این بود که جایی که نشسته بودم کنار بنچره بود، با شنیدن صداش قلبم به شدت میکوبید، سرمو بلند کردم، خودش بود.
جیمین: سلام پارک جیمین هستم استاد بیوشیمیتون.
نگاهش به من افتاد با تعجب عینک روی چشماشو برداشت.
جیمین: خانم جئون انتظار نداشتم شمارو ببینم.
یکی از بچه ها گفت
+ استاد شما همو میشناسید؟.
جیمین: بله ایشون دانشآموز من بودن؟.
با یادآوری خاطرات مدرسه لبخندی روی لبم نشست، چقدر زود اون روزا گذشت.
جیمین: خب بچه ها یکی یکی خودتون رو معرفی کنید؟.
بعد معرفی دانشجویان، آستین های لباسشو تا زد بالا و رفت سمت تخته! با هر قدمی که برمیداشت عطری که زده بود توی کلاس بخش میشد، برعکس دبیرستان اینجا با کنجکاوی به حرفای جیمین گوش میدادم و تند درحال نکته برداری از حرفاش بودم.....بعد تموم شدن درسش گفت.
جیمین: کلاس تمومه، هفته آینده همین فصلو امتحان میگیرم.
نمیدونستم چندتا کلاس با جیمین داشتم ولی برای دوباره دیدنش لحظه شماری میکردم، دخترای کلاس برای جلب توجه به بهانه سوال پرسیدن دنبال جیمین راه افتادن، حرصم گرفته بود، جیمین نباید امروز خودشو خوشگل میکرد تا دل هر دختری که از راه برسه رو ببره.....ساعت هشت شب بود و تازه کلاسامو تموم کرده بودم، برای اولین روز دانشجویی بد نبود، سرم به شدت درد میکرد، حوصله نداشتم پیاده تا خونه برم.
جیمین: خانم جئون بزارید من شمارو میرسونم.
بدون آوردن بهانه همراهش سوار ماشین شدم....توی راه بودیم آهنگ ملایمی که بینمون بخش میشد به آدم لذت و آرامش خاصی رو میداد.
جیمین: تا الان شهر سئول رو از بالا دیدین؟.
_ نه.
نیم نگاهی بهم انداخت ولی رود حواسشو به جلو داد.
جیمین: نظرتون چیه بریم یه جایی که بشه کل سئول رو ببینیم؟.
بعد نبود، خودمم دوست داشتم بیشتر وقتمو با جیمین بگذرونم.....حدود چند دقیقه رسیدیم ،از ماشین پیاده شدم، بالای یک تپه کوه بودیم، واقعا شهر سئول از اینجا خیلی قشنگ.
جیمین: قشنگه؟.
_ اره خیلی.
نفسشو فرستاد بیرون و روبه روم ایستاد.
جیمین: یادت میاد اون شبی که مست بودی بهم اعتراف کردی که دوسم داری؟.
اره یادم بود، برای چی میپرسید، نکنه میخواد مسخرم کنه، با خجالتم سرمو انداختم زمین، واقعا موضوع خجالت آوری بود.
_ آره یادمه!.
جیمین: منم دوستت دارم جئون هیزل.
سرمو با شتاب بلند کردم، احساس کردم مهره های گردنم جابهجا شد، جیمین با دیدن حرکتم خنده ی تو گلویی کرد.
_ دوربین مخفیه یا من دارم خواب میبینم؟.
انگشت اشارمو گاز گرفتم، درد داشت میتونستم دردو حس کنم، پس دوربین مخفی بود.
_ چالشه دیگه؟.
ابروهاشو داد بالا و گفت.
جیمین: نه جدی میگم واقعا دوستت دارم نمیدونم این حس چطوری تو من ایجاد شد ولی وقتی به خودم اومدم فهمیدم دنیام شدی.
« همگان فیلم خارجی شد صحنه +۱۸ چشما و گوشا بسته»
متعجب حرفاش بودم، یعنی دختری که بهش حسودی میکردم خودم بودم.
_ جدی میگی؟
خم شد و با بوسه کوتاهی جوابمو داد! دستشو برد سمت لبم و لمسش کرد، با چشمای پر اشک بهش زل زده بودم.
_ باورش برام سخته اینکه دوستم داری؟
خندید، با دستاش کمرمو گرفت و منو به خودش نزدیک تر کرد.
جیمین: الان کاری میکنم که باور کنی؟
لباش به جون لبام افتاد، شوکه شدم، اما زود به خودم اومدم، الان که خودمم دوستش داشتم چرا میذاشتم تنهایی از این بوسه لذت ببره، دستامو دور گردنش حلقه کردم و باهاش همراهی کردم،،،با کم آوردن نفس از هم جدا شدیم، به نفس نفس افتادم.
جیمین: خیلی دوستت دارم هیزل!.
بوسه بعدیشو روی چونم گذاشت.
_ من همینطور.
خنده آرومی کرد، حلقه دستامو که دور گردنش بود رو شل کردم و ازش فاصله گرفتم.
جیمین: خب چاگی بهتره زود بریم تا مامانت نگران نشده!.
چاگی کلمه ی خوبی برا صدا کردنم بود، با خودم فکر کردم من چی صداش کنم.
_ جیمین من از این به بعد چی صدات کنم!؟.
همینجور که ازم فاصله میگرفت گفت.
جیمین: هرچی که دوست داشتی!
لبامو به زبونم خیس کردم و خودمو زود به ماشینش رسوندم، با سوار شدنم ماشین رو به حرکت درآورد.
پایان پارت
یوکی: هیچی تقصیر تو نیست اون فقط یه اتفاق بود.
سرمو تند تند به چپ و راست تکون میدادم.
_ نه نه اگه بهش زنگ نمیزدم تا الان زنده بود.
یوکی کلافه نفسشو فرستاد بیرون، چیزی نگفت، بینمون سکوت شد، انگاری هیچکدومون دوست نداشتیم این سکوت رو بشکنیم، چشمامو بستم و مثل همیشه خودمو سپردم به گذشته.
فلش بک
تعطیلات تابستونی با تموم خوب و بدی هاش گذشت، امروز اولین روز دانشگاه بود، روبه روی در ورودی دانشگاه بودم، با قدمای آروم به حرکت افتادم، توی برنامه ی کلاسیم فهمیدم اولین کلاس رو پایین دارم،،،،وارد کلاس شدم همه چهره ها برام نا آشنا بود، با چشمام دنبال یه صندلی خالی برای خودم میگشتم، ردیف اول! از این متنفر بودم بشینم ردیف اول و تو دید استاد باشم، اما به ناچار نشینم، خوبیش این بود که جایی که نشسته بودم کنار بنچره بود، با شنیدن صداش قلبم به شدت میکوبید، سرمو بلند کردم، خودش بود.
جیمین: سلام پارک جیمین هستم استاد بیوشیمیتون.
نگاهش به من افتاد با تعجب عینک روی چشماشو برداشت.
جیمین: خانم جئون انتظار نداشتم شمارو ببینم.
یکی از بچه ها گفت
+ استاد شما همو میشناسید؟.
جیمین: بله ایشون دانشآموز من بودن؟.
با یادآوری خاطرات مدرسه لبخندی روی لبم نشست، چقدر زود اون روزا گذشت.
جیمین: خب بچه ها یکی یکی خودتون رو معرفی کنید؟.
بعد معرفی دانشجویان، آستین های لباسشو تا زد بالا و رفت سمت تخته! با هر قدمی که برمیداشت عطری که زده بود توی کلاس بخش میشد، برعکس دبیرستان اینجا با کنجکاوی به حرفای جیمین گوش میدادم و تند درحال نکته برداری از حرفاش بودم.....بعد تموم شدن درسش گفت.
جیمین: کلاس تمومه، هفته آینده همین فصلو امتحان میگیرم.
نمیدونستم چندتا کلاس با جیمین داشتم ولی برای دوباره دیدنش لحظه شماری میکردم، دخترای کلاس برای جلب توجه به بهانه سوال پرسیدن دنبال جیمین راه افتادن، حرصم گرفته بود، جیمین نباید امروز خودشو خوشگل میکرد تا دل هر دختری که از راه برسه رو ببره.....ساعت هشت شب بود و تازه کلاسامو تموم کرده بودم، برای اولین روز دانشجویی بد نبود، سرم به شدت درد میکرد، حوصله نداشتم پیاده تا خونه برم.
جیمین: خانم جئون بزارید من شمارو میرسونم.
بدون آوردن بهانه همراهش سوار ماشین شدم....توی راه بودیم آهنگ ملایمی که بینمون بخش میشد به آدم لذت و آرامش خاصی رو میداد.
جیمین: تا الان شهر سئول رو از بالا دیدین؟.
_ نه.
نیم نگاهی بهم انداخت ولی رود حواسشو به جلو داد.
جیمین: نظرتون چیه بریم یه جایی که بشه کل سئول رو ببینیم؟.
بعد نبود، خودمم دوست داشتم بیشتر وقتمو با جیمین بگذرونم.....حدود چند دقیقه رسیدیم ،از ماشین پیاده شدم، بالای یک تپه کوه بودیم، واقعا شهر سئول از اینجا خیلی قشنگ.
جیمین: قشنگه؟.
_ اره خیلی.
نفسشو فرستاد بیرون و روبه روم ایستاد.
جیمین: یادت میاد اون شبی که مست بودی بهم اعتراف کردی که دوسم داری؟.
اره یادم بود، برای چی میپرسید، نکنه میخواد مسخرم کنه، با خجالتم سرمو انداختم زمین، واقعا موضوع خجالت آوری بود.
_ آره یادمه!.
جیمین: منم دوستت دارم جئون هیزل.
سرمو با شتاب بلند کردم، احساس کردم مهره های گردنم جابهجا شد، جیمین با دیدن حرکتم خنده ی تو گلویی کرد.
_ دوربین مخفیه یا من دارم خواب میبینم؟.
انگشت اشارمو گاز گرفتم، درد داشت میتونستم دردو حس کنم، پس دوربین مخفی بود.
_ چالشه دیگه؟.
ابروهاشو داد بالا و گفت.
جیمین: نه جدی میگم واقعا دوستت دارم نمیدونم این حس چطوری تو من ایجاد شد ولی وقتی به خودم اومدم فهمیدم دنیام شدی.
« همگان فیلم خارجی شد صحنه +۱۸ چشما و گوشا بسته»
متعجب حرفاش بودم، یعنی دختری که بهش حسودی میکردم خودم بودم.
_ جدی میگی؟
خم شد و با بوسه کوتاهی جوابمو داد! دستشو برد سمت لبم و لمسش کرد، با چشمای پر اشک بهش زل زده بودم.
_ باورش برام سخته اینکه دوستم داری؟
خندید، با دستاش کمرمو گرفت و منو به خودش نزدیک تر کرد.
جیمین: الان کاری میکنم که باور کنی؟
لباش به جون لبام افتاد، شوکه شدم، اما زود به خودم اومدم، الان که خودمم دوستش داشتم چرا میذاشتم تنهایی از این بوسه لذت ببره، دستامو دور گردنش حلقه کردم و باهاش همراهی کردم،،،با کم آوردن نفس از هم جدا شدیم، به نفس نفس افتادم.
جیمین: خیلی دوستت دارم هیزل!.
بوسه بعدیشو روی چونم گذاشت.
_ من همینطور.
خنده آرومی کرد، حلقه دستامو که دور گردنش بود رو شل کردم و ازش فاصله گرفتم.
جیمین: خب چاگی بهتره زود بریم تا مامانت نگران نشده!.
چاگی کلمه ی خوبی برا صدا کردنم بود، با خودم فکر کردم من چی صداش کنم.
_ جیمین من از این به بعد چی صدات کنم!؟.
همینجور که ازم فاصله میگرفت گفت.
جیمین: هرچی که دوست داشتی!
لبامو به زبونم خیس کردم و خودمو زود به ماشینش رسوندم، با سوار شدنم ماشین رو به حرکت درآورد.
پایان پارت
۲۶.۰k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲