Part 16
Part 16
همه از چادر خارج شدن و سویون موند تنها با خودش فکر میکرد که چرا؟ الان چرا بیشتر از همیشه قلبش درد میکرد اونی که روی سینشه چیه؟ چرا از وقتی به دنبا اومده دارتش؟ چرا هر کاری میکنه تز بین نمیره؟ انگار چیزی شبیه یه یادگاری....ولی این یادگاری کی به وجود اومده اونطوری که اون میدونه از اول عمرش این زخم باهاش بوده زخمی که هیچ وقت از بین نمیره اون یادش میاد که وقتی بچه بود مادرش اونو پیش یه دعا نویس برد وقتی اون دعا نویست زخم رو دید و شروع کرد به دعا خوندن یهو حالش بد شد...
*پرش زمان به ۱۳ سال پیش*
( دعا نویس رو مینویسم خانم دیگه خودتون بدونید و اسم مادر سویون رو میزارم ناستیا )
ناستیا: زخمی روی بدن دختر من هست که هر کاری میکنیم از بین نمیره و از وقتی به دنیا اومده هست..
خانمه: ببینم
مادرم لباسم رو در آورد و زخم رو نشون خانمه داد ولی وقتی اون زخم رو دید ناگهان چهرش از یه چهره ساده و جدی تبدیل به یه چهره وحشت ناک و نگران بود...
خانم: این...ای...این...امکان نداره....
ناستیا: چی شده؟
خانم: شما نمیتونید این زخم رو از بین ببرید..
ناستیا: منظورتون چیه؟
خانم: این زخم یه یادگاریه دلیل مرگش
ناستیا: منظورتون چیه؟
خانم: دختر تو در آینده با کسی رو به رو میشی که باعث این زخمه دلیل مرگته
سویون: چ...چی؟
خانم: بعدن میفهمی تا اون موقع زندگی آرومی خواهی داشت ولی بعد از دیدار با اون فرد زندگی شما عوض خواهد شد....
......
ادامه دارد...
همه از چادر خارج شدن و سویون موند تنها با خودش فکر میکرد که چرا؟ الان چرا بیشتر از همیشه قلبش درد میکرد اونی که روی سینشه چیه؟ چرا از وقتی به دنبا اومده دارتش؟ چرا هر کاری میکنه تز بین نمیره؟ انگار چیزی شبیه یه یادگاری....ولی این یادگاری کی به وجود اومده اونطوری که اون میدونه از اول عمرش این زخم باهاش بوده زخمی که هیچ وقت از بین نمیره اون یادش میاد که وقتی بچه بود مادرش اونو پیش یه دعا نویس برد وقتی اون دعا نویست زخم رو دید و شروع کرد به دعا خوندن یهو حالش بد شد...
*پرش زمان به ۱۳ سال پیش*
( دعا نویس رو مینویسم خانم دیگه خودتون بدونید و اسم مادر سویون رو میزارم ناستیا )
ناستیا: زخمی روی بدن دختر من هست که هر کاری میکنیم از بین نمیره و از وقتی به دنیا اومده هست..
خانمه: ببینم
مادرم لباسم رو در آورد و زخم رو نشون خانمه داد ولی وقتی اون زخم رو دید ناگهان چهرش از یه چهره ساده و جدی تبدیل به یه چهره وحشت ناک و نگران بود...
خانم: این...ای...این...امکان نداره....
ناستیا: چی شده؟
خانم: شما نمیتونید این زخم رو از بین ببرید..
ناستیا: منظورتون چیه؟
خانم: این زخم یه یادگاریه دلیل مرگش
ناستیا: منظورتون چیه؟
خانم: دختر تو در آینده با کسی رو به رو میشی که باعث این زخمه دلیل مرگته
سویون: چ...چی؟
خانم: بعدن میفهمی تا اون موقع زندگی آرومی خواهی داشت ولی بعد از دیدار با اون فرد زندگی شما عوض خواهد شد....
......
ادامه دارد...
۹۷۵
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.