اسکل های بانگو
<<از زبان راوی>>
یک روز با اعضای اژانس:
دازای: ایییی، خسته شدم اخه این همه کار به چه درد من میخوره. خدایااا!
و دازایی که فقط با زور و کتکای کونیکیدا بلاخره یه سانتی متر از جاش بلند شد و روی صندلی کارش نشست، و همون کارایی که باید انجام میداد و دست اتسوشی سپرده بود.
اتسوشی: دازای سان! کاری که بهم گفته بودین رو انجام.....
کونیکیدا: اخه مرتیکه چرا کارات و میدی اتسوشی برات انجام بده هان؟(با صدا و اخلاق خودش بخونین)
اتسوشی تو ذهنش:چرا اخه نمیزارین من بدبخت حرفمو کامل بزنم.
کونیکیدا: مردک عوضی چرا هیچ وقت کارتو خودت انجام نمیدی مردک.
اتسوشی: اروم باشید کونیکیدا سان اروم..
کونیکیدا:دازای من از دست تو چیکار کنم خدایاااااا..
دازای پوزخندی میزنه و باعث میشه که عصبانیت کونیکیدا هم بیشتر بشه..
کونیکیدا: چرا پوزخند میزنی هاننن.
دازای:کونی جون انقد حرص نخور زود پیر می شی تو دوس داری وقتی رفتی بیرون همه پیرمرد صدات بزنن؟
اینو از من داشته باش.
ودازای همچنین داره کرم میریزه و کونیکیدا رو اذیت می کنه..
اتسوشی: با اجازه ی شما رفع زحمت می...
کونیکیدا و دازای باهم باداد: تو یکی خفه شو..
کونیکیدا: چرا حرف منو می زنی..
دازای: به من چه تو حرف منو میزنی..
اتسوشی تو ذهنش: من الان چیکار کنم پام خشک شد..
دازای و کونیکیدا باهم: تو چرا وایسادی نگا میکنی(با ریتم بخونید). برو به خونه زندگیت برس.
اتسوشی: خب باشه دیگه من برم.
دازای: کجا می خوای بری. اصلا کجا با این عجله وایسا ببینم نوبت توهم میرسه.
اتسوشی: خو شما گفتین برم به خونه زندگیم برسم.
کونیکیدا: خو واقعا گفتیم برو.
دازای: راست میگیه.
بدبخت اتسوشی که نمیدونست چیکار کنه رفت روی صندلی نشست و به کارهایی که باید انجام میداد فکر میکرد و اماااااااااااااااااا(با لحن حامد اهنگی بخونید)رئیس،جناب فوکوزاوا یوگیچی وارد می شود...
کونیکیدا: رئیس یک لحظه من دمان از روزگارش در بیارم که کیف کنه.
فوکوزاوا: من مزاحم نمیشم..
دازای: رئیس منو میزنه.
فوکوزاوا: چه گوهری براتان بییفشانیم.
دازای:
دازای تا ابد:
دازای:تاثیر گذار بود.
کونیکیدا: خیلی.
_اللللللللللللللللللله و اکبرووووو الللللللللللللللله و اکبببر...
کنجی:اوه اوه اوه، اذانو گفتن.
ساعت: ۰۰ : ۵ بود.فوکوزاوا رفت و وضو اش را گرفت و مهر و سجاده ها رو اورد. کونیکیدا و اتسوشی و
دازای و تانیزاکی هم وارد شد و رفتن و وضو گرفتن و
همه مهر و تزبیشان رو برداشتند و رفتند و نمازشان
را خواندند. فوکوزاوا امام جماعت شده بود... جونننن
بابا خفن. اصلا اوف... همه درحال خواندن نماز جماعت خود بودند تا اینکه...
کنجی: میگما من دفعه ی بعد امام جماعت میشم.
تانیزاکی: باشه.
بله .و این دو بزرگوار وسط نمازشان حرف زدند و باز به نماز خود ادامه دادند.
دازای: نمازتون باطل شد.
و نمازش را ادامه داد.
رامپو:..ارحمان و رحیم.. خلدنگ ها....مالک یو مدین،چیپسم کجاس؟..قدقامت صلاة.
و بله،این مصخلا(سانسور) نمازشان را به صورت مکالمه به امام رساندند.
واکنش خدا و پیامبرانش:
خدا و پیامرانش مثل چیز بهم نگاه کردند.
و ایین هم از یک روز عادی و زیبا در یوکوهاما به همراه اعضای آژانس کارآگاهان مسلح.
ادامه دارد......................
#دازای_چویا_سگ_های_ولگرد_بانگو_
یک روز با اعضای اژانس:
دازای: ایییی، خسته شدم اخه این همه کار به چه درد من میخوره. خدایااا!
و دازایی که فقط با زور و کتکای کونیکیدا بلاخره یه سانتی متر از جاش بلند شد و روی صندلی کارش نشست، و همون کارایی که باید انجام میداد و دست اتسوشی سپرده بود.
اتسوشی: دازای سان! کاری که بهم گفته بودین رو انجام.....
کونیکیدا: اخه مرتیکه چرا کارات و میدی اتسوشی برات انجام بده هان؟(با صدا و اخلاق خودش بخونین)
اتسوشی تو ذهنش:چرا اخه نمیزارین من بدبخت حرفمو کامل بزنم.
کونیکیدا: مردک عوضی چرا هیچ وقت کارتو خودت انجام نمیدی مردک.
اتسوشی: اروم باشید کونیکیدا سان اروم..
کونیکیدا:دازای من از دست تو چیکار کنم خدایاااااا..
دازای پوزخندی میزنه و باعث میشه که عصبانیت کونیکیدا هم بیشتر بشه..
کونیکیدا: چرا پوزخند میزنی هاننن.
دازای:کونی جون انقد حرص نخور زود پیر می شی تو دوس داری وقتی رفتی بیرون همه پیرمرد صدات بزنن؟
اینو از من داشته باش.
ودازای همچنین داره کرم میریزه و کونیکیدا رو اذیت می کنه..
اتسوشی: با اجازه ی شما رفع زحمت می...
کونیکیدا و دازای باهم باداد: تو یکی خفه شو..
کونیکیدا: چرا حرف منو می زنی..
دازای: به من چه تو حرف منو میزنی..
اتسوشی تو ذهنش: من الان چیکار کنم پام خشک شد..
دازای و کونیکیدا باهم: تو چرا وایسادی نگا میکنی(با ریتم بخونید). برو به خونه زندگیت برس.
اتسوشی: خب باشه دیگه من برم.
دازای: کجا می خوای بری. اصلا کجا با این عجله وایسا ببینم نوبت توهم میرسه.
اتسوشی: خو شما گفتین برم به خونه زندگیم برسم.
کونیکیدا: خو واقعا گفتیم برو.
دازای: راست میگیه.
بدبخت اتسوشی که نمیدونست چیکار کنه رفت روی صندلی نشست و به کارهایی که باید انجام میداد فکر میکرد و اماااااااااااااااااا(با لحن حامد اهنگی بخونید)رئیس،جناب فوکوزاوا یوگیچی وارد می شود...
کونیکیدا: رئیس یک لحظه من دمان از روزگارش در بیارم که کیف کنه.
فوکوزاوا: من مزاحم نمیشم..
دازای: رئیس منو میزنه.
فوکوزاوا: چه گوهری براتان بییفشانیم.
دازای:
دازای تا ابد:
دازای:تاثیر گذار بود.
کونیکیدا: خیلی.
_اللللللللللللللللللله و اکبرووووو الللللللللللللللله و اکبببر...
کنجی:اوه اوه اوه، اذانو گفتن.
ساعت: ۰۰ : ۵ بود.فوکوزاوا رفت و وضو اش را گرفت و مهر و سجاده ها رو اورد. کونیکیدا و اتسوشی و
دازای و تانیزاکی هم وارد شد و رفتن و وضو گرفتن و
همه مهر و تزبیشان رو برداشتند و رفتند و نمازشان
را خواندند. فوکوزاوا امام جماعت شده بود... جونننن
بابا خفن. اصلا اوف... همه درحال خواندن نماز جماعت خود بودند تا اینکه...
کنجی: میگما من دفعه ی بعد امام جماعت میشم.
تانیزاکی: باشه.
بله .و این دو بزرگوار وسط نمازشان حرف زدند و باز به نماز خود ادامه دادند.
دازای: نمازتون باطل شد.
و نمازش را ادامه داد.
رامپو:..ارحمان و رحیم.. خلدنگ ها....مالک یو مدین،چیپسم کجاس؟..قدقامت صلاة.
و بله،این مصخلا(سانسور) نمازشان را به صورت مکالمه به امام رساندند.
واکنش خدا و پیامبرانش:
خدا و پیامرانش مثل چیز بهم نگاه کردند.
و ایین هم از یک روز عادی و زیبا در یوکوهاما به همراه اعضای آژانس کارآگاهان مسلح.
ادامه دارد......................
#دازای_چویا_سگ_های_ولگرد_بانگو_
۲.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.