عشق؛
عشق؛
اگر چه میسوزاند،
امّا جلای جان نیز هست...
لحظهها را رنگین میکند؛ سرخ....
خون را داغ میکند؛ آفتاب است...
فراز و فرودِ جان...
عشق... کوهستانی افسانهایست؛
هموار به ناهموار، ناهموار به هموار...
کشف تازهای از خود در خود
ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند...
در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید.
تا کی جای باز کند و بروید و بماند
چیزی ناشناخته است...
خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد.
چگونه امّا عشق میآید؟
من چه میدانم؟ نسیم را مگر کسی دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟
چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟
در کجا جان میگیرد؟
در کدام راه پیش میرود؟
رو به کدام سوی؟
چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟
بگذار جهان برآشوبد!
کلیدر
محمود دولت آبادی
اگر چه میسوزاند،
امّا جلای جان نیز هست...
لحظهها را رنگین میکند؛ سرخ....
خون را داغ میکند؛ آفتاب است...
فراز و فرودِ جان...
عشق... کوهستانی افسانهایست؛
هموار به ناهموار، ناهموار به هموار...
کشف تازهای از خود در خود
ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند...
در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید.
تا کی جای باز کند و بروید و بماند
چیزی ناشناخته است...
خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد.
چگونه امّا عشق میآید؟
من چه میدانم؟ نسیم را مگر کسی دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟
چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟
در کجا جان میگیرد؟
در کدام راه پیش میرود؟
رو به کدام سوی؟
چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟
بگذار جهان برآشوبد!
کلیدر
محمود دولت آبادی
۱.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.