فن فیک out of breath " پارت 24 "
--
+ چرا بحث و عوض میکنی ؟ این چه ربطی به من داره؟
روبروی چهره ی عصبی من با بی توجهی و خنده مرموزانه ای قهوه شو خورد و گفت: به مادرت گفتم برای پول لازم نیست با یه پیرمرد ازدواج کنه ، اون گوش نکرد ، برای همیشه راه خودش رو از ما جدا کرد
و الان یه نگاه به من و به مادرت بنداز ، من بچه ی فقیری بودم و توی 14 سالگی کنار خیابون مینشستم و کفش های دیگران رو تمیز میکردم تا یه پولی بهم بدن
+بسه دیگه .. من سورا رو میخوام نه اینجور مزخرفات
دستش و کوبید روی میز و داد زد: یاد بگیر وقتی بزرگترت حرف میزنه خفه شی. خب کجا بودم؟ آها.. من با عشق با همسرم و بچه هام زندگی میکنم و مادرت وانمود میکنه که عاشق اون مردتیکه پیرِه . ثمره اون دوتا احمق همین میشه ، یه خلافکار و یه بچه که وانمود میکنه عاشق اون دختره ، آره پسر تو عاشقشی درست همونطور که مادرت عاشق پدرته
+اون مردتیکه پیر پدر منه ، اونا عاشق همن تو بهتره به فکر زندایی باشی که پسرت هرشب از بغل بادیگارد های خونه میکشیدِش بیرون
از حرفم عصبی شد و پره های دماغش باز و بسته میشد
-جونگکوک رو میخوای؟ بگرد و پیداش کن!
+بهم بگو کجاست ..
-و اگر نگم؟
+میتونی تماشا کنی که پسرت جلوی چشمات پر پر میشه
تلفن و برداشت و گفت: چانمی بگو بیان این پسر و بندازن بیرون
---
*سورا*
هیون سو: سورا ، سورا بلند شو
نشستم رو تخت و نفس نفس زدم ، دستم و روی گونه های سردم کشیدم که خیس بود ، این یه هفته کابوس میدیدم و توی خواب گریه میکردم
هیون سو: بازم داشتی تهیونگ رو صدا میزدی ، بهت گفتم فراموشش کن.
لیوان اب رو از دستش گرفتم و سر کشیدم
سورا: نمیتونم
نشست کنارم و دستش و گذاشت روی شونم
سورا: خاله کجاست؟
هیون سو: کلی یاداوری کرد که برات غذا درست کنم و مطمئن بشم حالت خوبه و رفت سرِکار
سورا: واقعا متاسفم منم یه مشکل جدید شدم برای خاله سُومی
هیونسو: این چه حرفیه ؟ رابطه ها سقوط میکنن ، بعد از مدتی قوی تر از قبل به هم برمیگردن . من دختر خاله و همبازی بچگی توام و خوب میشناسمت تو میتونی آدمهارو ببخشی
+نه نمیتونم تهیونگ رو ببخشم!
هیونسو: باشه خب ، برنامت برای آینده چیه؟
دستم و روی سرم گذاشتم و پوفی کشیدم
+فردا اون خونه ای که از مادرم بهم رسیده رو میفروشم و پول تهیونگ رو میدم و بعد از اون فراموشش میکنم ، اینجا کار میکنم و زندگیم و میسازم
+ چرا بحث و عوض میکنی ؟ این چه ربطی به من داره؟
روبروی چهره ی عصبی من با بی توجهی و خنده مرموزانه ای قهوه شو خورد و گفت: به مادرت گفتم برای پول لازم نیست با یه پیرمرد ازدواج کنه ، اون گوش نکرد ، برای همیشه راه خودش رو از ما جدا کرد
و الان یه نگاه به من و به مادرت بنداز ، من بچه ی فقیری بودم و توی 14 سالگی کنار خیابون مینشستم و کفش های دیگران رو تمیز میکردم تا یه پولی بهم بدن
+بسه دیگه .. من سورا رو میخوام نه اینجور مزخرفات
دستش و کوبید روی میز و داد زد: یاد بگیر وقتی بزرگترت حرف میزنه خفه شی. خب کجا بودم؟ آها.. من با عشق با همسرم و بچه هام زندگی میکنم و مادرت وانمود میکنه که عاشق اون مردتیکه پیرِه . ثمره اون دوتا احمق همین میشه ، یه خلافکار و یه بچه که وانمود میکنه عاشق اون دختره ، آره پسر تو عاشقشی درست همونطور که مادرت عاشق پدرته
+اون مردتیکه پیر پدر منه ، اونا عاشق همن تو بهتره به فکر زندایی باشی که پسرت هرشب از بغل بادیگارد های خونه میکشیدِش بیرون
از حرفم عصبی شد و پره های دماغش باز و بسته میشد
-جونگکوک رو میخوای؟ بگرد و پیداش کن!
+بهم بگو کجاست ..
-و اگر نگم؟
+میتونی تماشا کنی که پسرت جلوی چشمات پر پر میشه
تلفن و برداشت و گفت: چانمی بگو بیان این پسر و بندازن بیرون
---
*سورا*
هیون سو: سورا ، سورا بلند شو
نشستم رو تخت و نفس نفس زدم ، دستم و روی گونه های سردم کشیدم که خیس بود ، این یه هفته کابوس میدیدم و توی خواب گریه میکردم
هیون سو: بازم داشتی تهیونگ رو صدا میزدی ، بهت گفتم فراموشش کن.
لیوان اب رو از دستش گرفتم و سر کشیدم
سورا: نمیتونم
نشست کنارم و دستش و گذاشت روی شونم
سورا: خاله کجاست؟
هیون سو: کلی یاداوری کرد که برات غذا درست کنم و مطمئن بشم حالت خوبه و رفت سرِکار
سورا: واقعا متاسفم منم یه مشکل جدید شدم برای خاله سُومی
هیونسو: این چه حرفیه ؟ رابطه ها سقوط میکنن ، بعد از مدتی قوی تر از قبل به هم برمیگردن . من دختر خاله و همبازی بچگی توام و خوب میشناسمت تو میتونی آدمهارو ببخشی
+نه نمیتونم تهیونگ رو ببخشم!
هیونسو: باشه خب ، برنامت برای آینده چیه؟
دستم و روی سرم گذاشتم و پوفی کشیدم
+فردا اون خونه ای که از مادرم بهم رسیده رو میفروشم و پول تهیونگ رو میدم و بعد از اون فراموشش میکنم ، اینجا کار میکنم و زندگیم و میسازم
۳۷.۸k
۲۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.