p last
تابوت رو توی قبر گذاشتند و شروع به خاک ریزی روش شدند....تهیونگ بدتر از همه گریه میکرد اما نارا فقط بدون پلک زدن به صحنه روبروش خیره شده بود....بعد از حرفای تهیونگ احساس قاتل بودن بهش دست داده بود....میدونست تهیونگ ازش طلاق میگیره اما اون تهیونگو دوست داشت...برای همین ترجیح داد شناسنامش با کلمه تاریخ فوت پر بشه تا تا طلاق......
.
.
.
نارا « ک...کجا میری؟
تهیونگ « توی خونه ای که یه قاتل زندگی میکنه نمیتونم باشم...میرم استادیو...جایی که نباشی و نبینمت...فردا ساعت ۸ دادگاه باش...انقدر ازت بدم میاد که نمیتونم دادخواست بدم و برای پذیرشش صبر کنم و بعد این حرف از خونه زد بیرون و نارا رو با کوهی از غم تنها گذاشت.....تازه ساعت ۴ بعد از ظهر بود....توی ورودی خونه قاب عکس سه نفریشون رو گذاشت و یه برگه هم با نوشته « تهیونگ ببخشید که دارم تنهایی میرم پیش دخترمون...اونجا مواظبشم قول میدم»
رفت توی آشپزخونه. وتمام گاز هارو روشن کرد...بعدش پیکنیک رو دم ورودی اتاقش گذاشت و روشن کرد...گاز همه جای خونرو به زودی برمیداشت....نارا به تخت خوابش رفت و عکس تک نفره نارا رو یه طرف و عکس تک نفره تهیونگ رو ی طرف دیگش بغل کرد و چشماشو بست...چشاشو بست تا بخوابه ولی چند دقیقه بعد....نفسشم خوابید:)
.
شب ساعت ۱۰//
تهیونگ « داشتم با دیدن عکسا و فیلمای لانا گریه میکردم اون تمام زندگیم بود.....سگ لانا! لانا سگش مانی رو خیلی دوست داشت و مانیدحسابی با یونتان دوست بود...تنها امانتی که اژ لانا مونده بود برام...سریع کتم رو پوشیدم و به سمت خونه رفتم....وقتی رسیدم با دیدن خونه قفس مانند مانی و دیدن مانی داخلش تعجب کردم... چرا نارا اونو گذاشته بیرون؟! در رو باز کردم و رفتم داخل خونه...با بوی گاز همچی برام روشن شد. وگذاشتن مانی بیرون از خونه و بوی گاز...ن...نه....خواهش میکنم نه...ماسکمو زدم و با سرعت به سمت اشپز خونع رفتم...با دیدن روسن بودن همه گاز ها ترسیده خاموششون کردم...با سرعت به سمت اتاق نارا رفتم و با دیدن پیک نیک روشن ته دلم ریخت.. نارا تو نه...پیکنیک رو خاموش کردم و سریع وارد اتاق شدم و نارا رو بغل کردم و بیرون بردم....ماسکم رو برداشتم و با دیدن نارا که قاب عکس من و لانا رو بغل کرده بود اشک از چشام چکید....به ورودی خونه نگاهی کردم...با دیدن اون کاغذ نتونستم بغضمو بگیرم و گریه سر دادم...به سمت نارا رفتم و صورتش رو تکون میدادم...اما اما نفس نمیشکید...پس اون این حالو داشت:) حس از دست دادن جلوی چشم... نارا تو نه خواهش میکنم عزیزم...نارا ناراااااااااا کمکککک یکی کمک هقققققق ناراااااا نه من باید جبران کنم باید تمام بیخیالیامو جبران کنم...
ف.ب//
نارا « تهیونگ خیلی دوست دارمممم
نارا « تهیونگ فقط بخاطر بچه تو شکمم باش:)
نارا « ینی بخاطر لانا میمونی؟این عالیه مهم نیس چجثر من میخوام پیشم باشی:)
نارا « تولدت مبارککک دیشب شیفت دو شبه کار کردم که زودتر حقوقمو بگیرم و واست جشن بگیرم^^
نارا « تهیونگ چقدر دوسم داری؟
تهیونگ « اندازه لانا:)
پایان ف. ب//
_ تهیونگ با یاداوری اون موقعیت ها بیشتر گریه کرد....نارا بود که همیشه واسش وقت میذاشت اما تهیونگ همیشه لانا رو میدید حتی بعد مرگش....تن بی جون نارا رو توی بغلش گرفت و عربده بلندی کشید.....
تهیونگ « دوست دارم...فرشته من:) من همیشه عاشقت بودم:) ببخش که نگفتم:)))؟
_پایان:)
مدیونین فک کنین عر نزدم...
park luna.
.
.
.
نارا « ک...کجا میری؟
تهیونگ « توی خونه ای که یه قاتل زندگی میکنه نمیتونم باشم...میرم استادیو...جایی که نباشی و نبینمت...فردا ساعت ۸ دادگاه باش...انقدر ازت بدم میاد که نمیتونم دادخواست بدم و برای پذیرشش صبر کنم و بعد این حرف از خونه زد بیرون و نارا رو با کوهی از غم تنها گذاشت.....تازه ساعت ۴ بعد از ظهر بود....توی ورودی خونه قاب عکس سه نفریشون رو گذاشت و یه برگه هم با نوشته « تهیونگ ببخشید که دارم تنهایی میرم پیش دخترمون...اونجا مواظبشم قول میدم»
رفت توی آشپزخونه. وتمام گاز هارو روشن کرد...بعدش پیکنیک رو دم ورودی اتاقش گذاشت و روشن کرد...گاز همه جای خونرو به زودی برمیداشت....نارا به تخت خوابش رفت و عکس تک نفره نارا رو یه طرف و عکس تک نفره تهیونگ رو ی طرف دیگش بغل کرد و چشماشو بست...چشاشو بست تا بخوابه ولی چند دقیقه بعد....نفسشم خوابید:)
.
شب ساعت ۱۰//
تهیونگ « داشتم با دیدن عکسا و فیلمای لانا گریه میکردم اون تمام زندگیم بود.....سگ لانا! لانا سگش مانی رو خیلی دوست داشت و مانیدحسابی با یونتان دوست بود...تنها امانتی که اژ لانا مونده بود برام...سریع کتم رو پوشیدم و به سمت خونه رفتم....وقتی رسیدم با دیدن خونه قفس مانند مانی و دیدن مانی داخلش تعجب کردم... چرا نارا اونو گذاشته بیرون؟! در رو باز کردم و رفتم داخل خونه...با بوی گاز همچی برام روشن شد. وگذاشتن مانی بیرون از خونه و بوی گاز...ن...نه....خواهش میکنم نه...ماسکمو زدم و با سرعت به سمت اشپز خونع رفتم...با دیدن روسن بودن همه گاز ها ترسیده خاموششون کردم...با سرعت به سمت اتاق نارا رفتم و با دیدن پیک نیک روشن ته دلم ریخت.. نارا تو نه...پیکنیک رو خاموش کردم و سریع وارد اتاق شدم و نارا رو بغل کردم و بیرون بردم....ماسکم رو برداشتم و با دیدن نارا که قاب عکس من و لانا رو بغل کرده بود اشک از چشام چکید....به ورودی خونه نگاهی کردم...با دیدن اون کاغذ نتونستم بغضمو بگیرم و گریه سر دادم...به سمت نارا رفتم و صورتش رو تکون میدادم...اما اما نفس نمیشکید...پس اون این حالو داشت:) حس از دست دادن جلوی چشم... نارا تو نه خواهش میکنم عزیزم...نارا ناراااااااااا کمکککک یکی کمک هقققققق ناراااااا نه من باید جبران کنم باید تمام بیخیالیامو جبران کنم...
ف.ب//
نارا « تهیونگ خیلی دوست دارمممم
نارا « تهیونگ فقط بخاطر بچه تو شکمم باش:)
نارا « ینی بخاطر لانا میمونی؟این عالیه مهم نیس چجثر من میخوام پیشم باشی:)
نارا « تولدت مبارککک دیشب شیفت دو شبه کار کردم که زودتر حقوقمو بگیرم و واست جشن بگیرم^^
نارا « تهیونگ چقدر دوسم داری؟
تهیونگ « اندازه لانا:)
پایان ف. ب//
_ تهیونگ با یاداوری اون موقعیت ها بیشتر گریه کرد....نارا بود که همیشه واسش وقت میذاشت اما تهیونگ همیشه لانا رو میدید حتی بعد مرگش....تن بی جون نارا رو توی بغلش گرفت و عربده بلندی کشید.....
تهیونگ « دوست دارم...فرشته من:) من همیشه عاشقت بودم:) ببخش که نگفتم:)))؟
_پایان:)
مدیونین فک کنین عر نزدم...
park luna.
۱۵۰.۰k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.