~~~فیک خانواده مخفی جئون(همسر مخفی )~~~
پارت : 2
ساعت ها کنار حوض نشسته بودم ؛ غرق تو افکارم !
اینکه از این به بعد چی قراره بشه و چی قراره سرم بیاد !
ولی اینو خوب میدونستم که بدون سیوان زندگی پوچه !
سیوان تنها عضوی از خانواده م بود !
کجا رو دیدی یک مادر بتونه دوری بچه شو تحمل کنه ؟!
لعنتی...من نمیخواستم...زندگی با جونگکوک رو نمیخواستم...زندگی تو ی عمارت ساکت و تاریک رو نمیخواستم...من فقط بچه مو میخواستم..
بچه ای که از گوشت و خونم بود !
با اینکه با عشق به دنیا نیومد اما زندگی رو برام معنا دار کرد !
جونگکوک چطوری تونست بچه ای که پنج سال با ترس و وحشت دور از چشمش بزرگ کردم رو پیدا کنه؟!
اصلا چطوری خونه مو پیدا کرد ؟!
منی که همیشه جا و مکان عوض میکردم...اصلا مگه اون آمریکا نبود ؟!
چطور متوجه اومدنش نشدم !
صبر رو بیشتر ازین جایز ندونستم و برگه ای که کنار حوض افتاده بود رو گرفتم
یه شماره تلفن ! همین !
موبایل مو در آوردم و شماره رو گرفتم
اشک هامو پاک کردم و گوش سپردم به بوق هایی که پشت سر هم میخورد
_بله..
لعنتی !
+باشه...قبول میکنم !
حتی از پشت تلفن هم اون لبخند مرموزشو میتونستم حس کنم
_خوبه ا.ت ؛ فردا میام پیشت ! ما هنوز...خیلی کارا باهم داریم !
+برام مهم نیست میخوای چیکار کنی ! من فقط بچه مو میخوام !
_بچه مو؟ بهتر نیست اصلاحش کنی عزیزم ؟!
بچه مون ! بهت که گفتم یک شیر به بچه ش آسیبی نمیرسونه !
ولی نگفته بودی سیوان...چقدر شبیه منه !
لعنت بهت جونگکوک لعنت بهت
نالیدم :
+بچه رو بیار..
_نه عزیزم ؛ فردا کار دارم باهات ، بعد تموم شدن کارامون می بینیش !
و این صدای متمد بوق بود !
ساعت ها کنار حوض نشسته بودم ؛ غرق تو افکارم !
اینکه از این به بعد چی قراره بشه و چی قراره سرم بیاد !
ولی اینو خوب میدونستم که بدون سیوان زندگی پوچه !
سیوان تنها عضوی از خانواده م بود !
کجا رو دیدی یک مادر بتونه دوری بچه شو تحمل کنه ؟!
لعنتی...من نمیخواستم...زندگی با جونگکوک رو نمیخواستم...زندگی تو ی عمارت ساکت و تاریک رو نمیخواستم...من فقط بچه مو میخواستم..
بچه ای که از گوشت و خونم بود !
با اینکه با عشق به دنیا نیومد اما زندگی رو برام معنا دار کرد !
جونگکوک چطوری تونست بچه ای که پنج سال با ترس و وحشت دور از چشمش بزرگ کردم رو پیدا کنه؟!
اصلا چطوری خونه مو پیدا کرد ؟!
منی که همیشه جا و مکان عوض میکردم...اصلا مگه اون آمریکا نبود ؟!
چطور متوجه اومدنش نشدم !
صبر رو بیشتر ازین جایز ندونستم و برگه ای که کنار حوض افتاده بود رو گرفتم
یه شماره تلفن ! همین !
موبایل مو در آوردم و شماره رو گرفتم
اشک هامو پاک کردم و گوش سپردم به بوق هایی که پشت سر هم میخورد
_بله..
لعنتی !
+باشه...قبول میکنم !
حتی از پشت تلفن هم اون لبخند مرموزشو میتونستم حس کنم
_خوبه ا.ت ؛ فردا میام پیشت ! ما هنوز...خیلی کارا باهم داریم !
+برام مهم نیست میخوای چیکار کنی ! من فقط بچه مو میخوام !
_بچه مو؟ بهتر نیست اصلاحش کنی عزیزم ؟!
بچه مون ! بهت که گفتم یک شیر به بچه ش آسیبی نمیرسونه !
ولی نگفته بودی سیوان...چقدر شبیه منه !
لعنت بهت جونگکوک لعنت بهت
نالیدم :
+بچه رو بیار..
_نه عزیزم ؛ فردا کار دارم باهات ، بعد تموم شدن کارامون می بینیش !
و این صدای متمد بوق بود !
۹.۵k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.