پارت = ۸۱
تقاص دوستی
_پارک کدوم گوریییییی.
جیمین از در اشپز خونه بیرون اومد و به سمت کوک قدم برداشت .
÷چرا اومدی اینجا ؟ کادوم به دستت رسید ؟
جونگ کوک به سمتش حرکت کرد و یغهی پیرهنشو تو دستش گرفت و محکم با مشت کوبید به صورتش .
_عوضی با اِوا چیکار کردی ؟ اون کجاستتت.(داد)
جیمین با خنده ای که به خاطر در اوردن حرص کوک رو صورتش ایجاد کرده بود گفت .
÷یادت میاد بهت چی گفتم ، دفعهی بعد یکی از ما نیست ، باید هشدارمو جدی میگرفتی ، نباید اوا رو تنها میزاشتی مثل میون ، حالا هم اگه دنبالشی میتونی جسم خونی معشوقت رو تو جنگل& پیدا کنی .
دستای کوک شل شد و اروم از یغه لباس جیمین پایین اومد ، و با دستاش سرشو نگه داشت و نشست .
_بهت گفتم ، بهت گفته بودم با اِوا کاری نداشته باش ، گفتم به اون ربطی نداره .(داد )
برگشت سمتش که جواب بده که صدای اما اونو متوقف کرد .
^با اِوا چیکار کردی ؟
÷چیزی نیست برو تو اتاق .
^میگم اِوا کجاست ؟ باهاش چیکار کردیییی.(عربده )
به سمت جیمین هجوم برد و با مشت میکوبید به بازو و سینش .
÷تو نمیدونی این ادمی که الان اینجا نشسته چه بلایی سر خواهر من اورد ، نمیدونی وقتی وارد حموم شدم و با صحنه دار زدن خواهرم مواجه شدم چه حالی داره.(داد)
دستای اِما شل شد ، اما انگار الان وقت این بود که این کینه چند ساله از بین بره وقتش بود همه چیز بر ملا بشه .
_من باعثش نبودم ، اره من مست بودم ولی کار هه سو بود ، تو چیکار کردی !
و بعد به سمت در دویید .
وقتی رسید جنگل ، با یه درخت نسبتا خونی روبه رو شد ، ولی اِوایی نبود که مثل همیشه بهش بگه "ازت متنفرم "یا اینکه برای بار هزارم فرار کنه .
با حالت ناراحتی به درخت تکیه داد و با دستاش سرشو نگه داشت .
(پایان پرش زمانی )
سرمو بلند کردم و به چشاش خیره شدم .
^میدونی بعد از اون دیگه نتونست مثل قبل باشه ، اگه نمیشه اسم اینو دوست داشتن یا به قول تو اهمیت دادن گذاشت پس چیه ؟
با تاسف سرمو پایین انداختم و گفتم .
+فعلا که داره بابا میشه ، منم بعد از اون جایی رو ندارم یه فلک زده که همیشه به خاطر گذشتش ضربه میخوره ، به خاطر چیزی که دست خودش نیست .
اما دستمو گرفت و کشید طرف خودش .
^ببین شاید نتونم مثل تو دلداری بدم یا حالتو خوب کنم ولی اینو بدون تو برای ما مهمی نه به خاطر گذشتت بلکه به خاطر اینی که الان هستی .
اِما خیلی خوب میتونست حال بقیه رو خوب کنه خیلی بهتر از من ، انگار هممون فرق کردیم ، چیزی اگه باعث تغییر زندگیمون و حتی تغییر خودمون شد .
از این تفاوت اِما لبخندی روی صورتم شکل گرفت .
+تو کی انقدر بزرگ شدی ؟
حالت جدی چهره اِما به خنده تغییر کرد و گفت .
^ ۲سال نبودی انتظار داشتی زمان متوقف بشه .
ادامه دارد....
خلاصه قسمت بعد :
+دلم میخواست زمان برگرده عقب .
|موندم اگه لحظه خودکشی اوا ....
_پارک کدوم گوریییییی.
جیمین از در اشپز خونه بیرون اومد و به سمت کوک قدم برداشت .
÷چرا اومدی اینجا ؟ کادوم به دستت رسید ؟
جونگ کوک به سمتش حرکت کرد و یغهی پیرهنشو تو دستش گرفت و محکم با مشت کوبید به صورتش .
_عوضی با اِوا چیکار کردی ؟ اون کجاستتت.(داد)
جیمین با خنده ای که به خاطر در اوردن حرص کوک رو صورتش ایجاد کرده بود گفت .
÷یادت میاد بهت چی گفتم ، دفعهی بعد یکی از ما نیست ، باید هشدارمو جدی میگرفتی ، نباید اوا رو تنها میزاشتی مثل میون ، حالا هم اگه دنبالشی میتونی جسم خونی معشوقت رو تو جنگل& پیدا کنی .
دستای کوک شل شد و اروم از یغه لباس جیمین پایین اومد ، و با دستاش سرشو نگه داشت و نشست .
_بهت گفتم ، بهت گفته بودم با اِوا کاری نداشته باش ، گفتم به اون ربطی نداره .(داد )
برگشت سمتش که جواب بده که صدای اما اونو متوقف کرد .
^با اِوا چیکار کردی ؟
÷چیزی نیست برو تو اتاق .
^میگم اِوا کجاست ؟ باهاش چیکار کردیییی.(عربده )
به سمت جیمین هجوم برد و با مشت میکوبید به بازو و سینش .
÷تو نمیدونی این ادمی که الان اینجا نشسته چه بلایی سر خواهر من اورد ، نمیدونی وقتی وارد حموم شدم و با صحنه دار زدن خواهرم مواجه شدم چه حالی داره.(داد)
دستای اِما شل شد ، اما انگار الان وقت این بود که این کینه چند ساله از بین بره وقتش بود همه چیز بر ملا بشه .
_من باعثش نبودم ، اره من مست بودم ولی کار هه سو بود ، تو چیکار کردی !
و بعد به سمت در دویید .
وقتی رسید جنگل ، با یه درخت نسبتا خونی روبه رو شد ، ولی اِوایی نبود که مثل همیشه بهش بگه "ازت متنفرم "یا اینکه برای بار هزارم فرار کنه .
با حالت ناراحتی به درخت تکیه داد و با دستاش سرشو نگه داشت .
(پایان پرش زمانی )
سرمو بلند کردم و به چشاش خیره شدم .
^میدونی بعد از اون دیگه نتونست مثل قبل باشه ، اگه نمیشه اسم اینو دوست داشتن یا به قول تو اهمیت دادن گذاشت پس چیه ؟
با تاسف سرمو پایین انداختم و گفتم .
+فعلا که داره بابا میشه ، منم بعد از اون جایی رو ندارم یه فلک زده که همیشه به خاطر گذشتش ضربه میخوره ، به خاطر چیزی که دست خودش نیست .
اما دستمو گرفت و کشید طرف خودش .
^ببین شاید نتونم مثل تو دلداری بدم یا حالتو خوب کنم ولی اینو بدون تو برای ما مهمی نه به خاطر گذشتت بلکه به خاطر اینی که الان هستی .
اِما خیلی خوب میتونست حال بقیه رو خوب کنه خیلی بهتر از من ، انگار هممون فرق کردیم ، چیزی اگه باعث تغییر زندگیمون و حتی تغییر خودمون شد .
از این تفاوت اِما لبخندی روی صورتم شکل گرفت .
+تو کی انقدر بزرگ شدی ؟
حالت جدی چهره اِما به خنده تغییر کرد و گفت .
^ ۲سال نبودی انتظار داشتی زمان متوقف بشه .
ادامه دارد....
خلاصه قسمت بعد :
+دلم میخواست زمان برگرده عقب .
|موندم اگه لحظه خودکشی اوا ....
۳.۹k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.