Two Boys/دو پسر
Two Boys/دو پسر
Part Five/پارت پنج
▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★
سویچ رو گذاشتم روش خواستم ببینم بنزین داره یا نه؛خوبه توش بنزین بود.سوار موتورم شدم و همین که خواستم روشنش کنم و گاز بدم،گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو درآوردم و به صفحهاش نگاه کردم که بدونم کیه.
:باز که اینه!
هانما بود.نه که دوستش نداشته باشم،نه؛رفیقه خوبیه فقط یکم،یکم؟!نه خیلی رومخه.
:هانما؟چیکار داری؟
:چطوری آقای میلیونر!نه ببخشید،میلیاردر!
:چرا داری دری وری میگی؟!
:دری وری،هان؟چشمم روشن معاملات میلیاردی انجام میدی!
:چی داری...اوه!پس خبرش به گوشت رسیده.هرچند،با اون گردن درازت میتونی به همه جا سر بکشی.
اینو که گفتم پشت گوشی ریشخندی روی لبم نقش بست.
:هاها،بامزه!خب،حالا این معامله رو کی انجام دادی؟
:همین یه ساعت پیش.چرا؟
:میخوای باهاش چیکار کنی؟
:میخوام از نبود تو و گذرونده وقتم تو نیویورک لذت ببرم!
با لحنی گفتم که یکم اذیتش کنم.
:فردا اونجام!
لحنش یهو جدی شد؛دیگه با لحنی که همیشه باهام شوخی میکرد حرف میزد نبود.اینو میشد حتی از پشت تلفن هم فهمید.ولی فکر نکنم راست گفته باشه و فقط در حد یه شوخی میگیرم.
:آره آره،تو که راست میگی!باشه بیا منتظرتم!
:کاری نداری؟
:بای بای.
گوشی رو قطع کردم و دوباره گوشی رو به جیبم برگردوندم.موتورم رو روشن کردم و راه افتادم.دلم میخواست تو خیابونای نیویورک یکم ولگردی کنم.ولی،یهو دوتا چمدون یادم افتاد؛فک کنم اول باید میرفتم بانک.آره،همین کارو میکردم؛میرفتم بانک و پولا رو به حسابم انتقال میدادم.چمدونها رو توی یکی از دستم گرفتم و با دستی که بیشتر مسلط بودم رانندگی کردم.به نزدیک ترین بانکی که رسیدم موتورم رو پارک کردم و رفتم داخل.کارم زیاد طول کشید و زود تموم نشد.موقعی که توی بانک بودم یه جوره عجیبی بهم نگاه میکردن؛مخصوصا دخترها و زنها.البته،زیادم برام عجیب نبود؛لباسهام اصلا به درد همچین جایی نمیخورد.اومدم بیرون و دوباره سوار موتورم شدم.به سمت بزرگترین مرکز خرید حرکت کردم که یه چندتا لباس مناسب بخرم.
...
▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★
Part Five/پارت پنج
▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★
سویچ رو گذاشتم روش خواستم ببینم بنزین داره یا نه؛خوبه توش بنزین بود.سوار موتورم شدم و همین که خواستم روشنش کنم و گاز بدم،گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو درآوردم و به صفحهاش نگاه کردم که بدونم کیه.
:باز که اینه!
هانما بود.نه که دوستش نداشته باشم،نه؛رفیقه خوبیه فقط یکم،یکم؟!نه خیلی رومخه.
:هانما؟چیکار داری؟
:چطوری آقای میلیونر!نه ببخشید،میلیاردر!
:چرا داری دری وری میگی؟!
:دری وری،هان؟چشمم روشن معاملات میلیاردی انجام میدی!
:چی داری...اوه!پس خبرش به گوشت رسیده.هرچند،با اون گردن درازت میتونی به همه جا سر بکشی.
اینو که گفتم پشت گوشی ریشخندی روی لبم نقش بست.
:هاها،بامزه!خب،حالا این معامله رو کی انجام دادی؟
:همین یه ساعت پیش.چرا؟
:میخوای باهاش چیکار کنی؟
:میخوام از نبود تو و گذرونده وقتم تو نیویورک لذت ببرم!
با لحنی گفتم که یکم اذیتش کنم.
:فردا اونجام!
لحنش یهو جدی شد؛دیگه با لحنی که همیشه باهام شوخی میکرد حرف میزد نبود.اینو میشد حتی از پشت تلفن هم فهمید.ولی فکر نکنم راست گفته باشه و فقط در حد یه شوخی میگیرم.
:آره آره،تو که راست میگی!باشه بیا منتظرتم!
:کاری نداری؟
:بای بای.
گوشی رو قطع کردم و دوباره گوشی رو به جیبم برگردوندم.موتورم رو روشن کردم و راه افتادم.دلم میخواست تو خیابونای نیویورک یکم ولگردی کنم.ولی،یهو دوتا چمدون یادم افتاد؛فک کنم اول باید میرفتم بانک.آره،همین کارو میکردم؛میرفتم بانک و پولا رو به حسابم انتقال میدادم.چمدونها رو توی یکی از دستم گرفتم و با دستی که بیشتر مسلط بودم رانندگی کردم.به نزدیک ترین بانکی که رسیدم موتورم رو پارک کردم و رفتم داخل.کارم زیاد طول کشید و زود تموم نشد.موقعی که توی بانک بودم یه جوره عجیبی بهم نگاه میکردن؛مخصوصا دخترها و زنها.البته،زیادم برام عجیب نبود؛لباسهام اصلا به درد همچین جایی نمیخورد.اومدم بیرون و دوباره سوار موتورم شدم.به سمت بزرگترین مرکز خرید حرکت کردم که یه چندتا لباس مناسب بخرم.
...
▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★▪︎★
۶.۷k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.