وقتی ناخواسته ازش حامله میشی...[p1]
وقتی ناخواسته ازش حامله میشی...[p1]
#لینو #استری_کیدز #درخواستی
نکته : ا/ت ۱۶ سالش بود و لینو ۲۶...
با چشمایی پر از بغض که سعی داشتی نزاری تبدیل به اشک بشه.
همینطور از طریق چشم هات به گونه هات یکی یکی قطره به قطره سرازیر بشن..
به بیبی چکی که توی دستت بود ناباورانه خیره بودی..تو یک دختر جوون و ۱۶ ساله ای بودی .. که باید توی این دوران زندگیت به خوبی سپری میکردی ، باید خاطرات خیلی خوبی میساختی..اما..همه چیز اون شب تغییر کرد...نه بلکه روح و روان خودت ، حتی مسیر زندگی ای که داشتی هم عوض شد .
اروم سرت رو پایین انداختی که مقداری از موهای مشکی رنگت روی صورتت ریخت..
دیگه توانایی نگه داری اشک هاتو نداشتی بهشون اجازه دادی تا هرچقدر که میخوان از گونه هات سر بخورن..یک قطره،دو قطره..یکی یکی روی کفش های مشکی رنگت فرود میامدند..
بیبی چک رو با تمام اعصبانیت به کف کاشی شده سرویس بهداشتی انداختی.. با صدایی بلند ،زجردار فریادی زدی..
=لعنتیییییی...این...این..حق...من نیستتتت...
چند بار با پای راستت به بیبی چک ضربه ای وارد کردی ، کمی ترک برداشت اما هنوزم جواب مثبت محو نشده بود...یا بهتره بگم اصلا محو نمیشد...
با دل پیچی ای که بهش دست داد به تن خودش جمع شد..از درد زیادی که بهش وارد شده بود پلک هاش رو روی هم قرار داد سپس فشارشون داد..چروکی ای بین ابرو هاش و همینطور بینی اش بوجود امد،دستاش رو به شکمش فشار داد و با صدایی بی جوون آه بلندی به سر داد...
اروم دستشو روی دیوار سفید رنگ قرار داد،با کمک اون شروع به قدم برداشتنای کوچیک کرد...
کامل از اون مکان خارج شد .. صدای دختر پسرایی که همه جارو گرفته بود ، صدای کفش های افرادی که داشتند راه میرفتند و همینطور صدای گوشی هایی که یه سریا داشتن نگاهش میکردن
همشون رومخت بود..میخواستی فریادی بکشی اما نه..وقتش نبود..هرچه سریعتر باید خودتو میرسوندی به کمپانی..
به سمت اتاق مدیر رفتی..بعد از گرفتن نامه اجازه خروجت از مدرسه و امضا کردن چند تا ورقه زود سوار یک تاکسی شدی و ادرس رو دادی..در طول راه فقط و فقط داشتی دردی که بین رحمت وجود داشت رو تحمل میکردی..هرچه سریعتر باید میرسیدی..
=میشه لطفا سریعتر برید؟!
راننده کمی سرعتش رو بیشتر کرد و نگاهشو روی جاده روبه روش داد..
نفس کشیدن برات سخت شده بود..تنها چیزی که بهش نیاز داشتی مینهو بود..
.
با عجله وارد کمپانی شدی طبق معمول شلوغ و پر سروصدا بود،عجله شماره دوست پسرتو گرفتی بعد از سومین بوق زود جواب داد
_بله عشقم؟
با صدایی که میلرزید جوابشو دادی : مینهو..من..من اینجام..*درحالی که داشتی صجبت میکردی به اطراف نگاهی انداختی* کجایی؟!
_ برو اتاق ظبط اونجا خالیه الان میام..
#لینو #استری_کیدز #درخواستی
نکته : ا/ت ۱۶ سالش بود و لینو ۲۶...
با چشمایی پر از بغض که سعی داشتی نزاری تبدیل به اشک بشه.
همینطور از طریق چشم هات به گونه هات یکی یکی قطره به قطره سرازیر بشن..
به بیبی چکی که توی دستت بود ناباورانه خیره بودی..تو یک دختر جوون و ۱۶ ساله ای بودی .. که باید توی این دوران زندگیت به خوبی سپری میکردی ، باید خاطرات خیلی خوبی میساختی..اما..همه چیز اون شب تغییر کرد...نه بلکه روح و روان خودت ، حتی مسیر زندگی ای که داشتی هم عوض شد .
اروم سرت رو پایین انداختی که مقداری از موهای مشکی رنگت روی صورتت ریخت..
دیگه توانایی نگه داری اشک هاتو نداشتی بهشون اجازه دادی تا هرچقدر که میخوان از گونه هات سر بخورن..یک قطره،دو قطره..یکی یکی روی کفش های مشکی رنگت فرود میامدند..
بیبی چک رو با تمام اعصبانیت به کف کاشی شده سرویس بهداشتی انداختی.. با صدایی بلند ،زجردار فریادی زدی..
=لعنتیییییی...این...این..حق...من نیستتتت...
چند بار با پای راستت به بیبی چک ضربه ای وارد کردی ، کمی ترک برداشت اما هنوزم جواب مثبت محو نشده بود...یا بهتره بگم اصلا محو نمیشد...
با دل پیچی ای که بهش دست داد به تن خودش جمع شد..از درد زیادی که بهش وارد شده بود پلک هاش رو روی هم قرار داد سپس فشارشون داد..چروکی ای بین ابرو هاش و همینطور بینی اش بوجود امد،دستاش رو به شکمش فشار داد و با صدایی بی جوون آه بلندی به سر داد...
اروم دستشو روی دیوار سفید رنگ قرار داد،با کمک اون شروع به قدم برداشتنای کوچیک کرد...
کامل از اون مکان خارج شد .. صدای دختر پسرایی که همه جارو گرفته بود ، صدای کفش های افرادی که داشتند راه میرفتند و همینطور صدای گوشی هایی که یه سریا داشتن نگاهش میکردن
همشون رومخت بود..میخواستی فریادی بکشی اما نه..وقتش نبود..هرچه سریعتر باید خودتو میرسوندی به کمپانی..
به سمت اتاق مدیر رفتی..بعد از گرفتن نامه اجازه خروجت از مدرسه و امضا کردن چند تا ورقه زود سوار یک تاکسی شدی و ادرس رو دادی..در طول راه فقط و فقط داشتی دردی که بین رحمت وجود داشت رو تحمل میکردی..هرچه سریعتر باید میرسیدی..
=میشه لطفا سریعتر برید؟!
راننده کمی سرعتش رو بیشتر کرد و نگاهشو روی جاده روبه روش داد..
نفس کشیدن برات سخت شده بود..تنها چیزی که بهش نیاز داشتی مینهو بود..
.
با عجله وارد کمپانی شدی طبق معمول شلوغ و پر سروصدا بود،عجله شماره دوست پسرتو گرفتی بعد از سومین بوق زود جواب داد
_بله عشقم؟
با صدایی که میلرزید جوابشو دادی : مینهو..من..من اینجام..*درحالی که داشتی صجبت میکردی به اطراف نگاهی انداختی* کجایی؟!
_ برو اتاق ظبط اونجا خالیه الان میام..
۲۲.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.