فیک کوک (اعتماد)پارت۱۱
از زبان ا/ت
به چهرش نگاه کردم که گفت : نمیخوای چیزی بگی
خواستم بحث رو عوض کنم گفتم : الان مطمئنم اگر بفهمه همه زندگیش رو گذاشتی کف دستم کله دوتامون رو می کَنه ها... انگار متوجه شده بود که گفت : ا/ت وقت زیادی نداری یا باید زنش بشی یا اون هرکاری که فکرش رو بکنی میکنه تا تو بیخیال بشی
گفتم : خودش میدونه؟
گفت : آره یعنی با هزارتا بدبختی راضیش کردم اون که سنگه نمیشه چیزی ازش خواست ولی حالا
انگار خدا تمام حفره های فکری مغضم رو بسته بود که نمیتونستم خوب فکر کنم اما این تنها راه محافظت از خودم جلوی پام بود گفتم : ب..باشه انجامش میدم
ناراحتی مطمئنن از تو قیافه میریزه گفت : نباید ازش انتظار شوهر واقعی رو داشته باشی چون اون همچین چیزایی حالیش نمیشه
گفتم : میدونم من که با عشق و عاشقی باهاش ازدواج نمیکنم که تازه ما فقط دو روزه همدیگه رو دیدیم فقط شرط های خودمون رو داریم همین
همه چیزم داره میسوزه مامانم رو چیکار کنم اونوره آبه چه جوابی به اون بدم
تهیونگ گفت : دختر اخمات رو باز کن دنیا که به آخر نرسیده
هوففی کشیدم و گفتم : مامانم رو چیکار کنم حالا به اون چی بگم مثلاً بگم مامی جونم دختره ۱۶ سالت داره با یه دیو ازدواج میکنه
خنده تهیونگ بلند شد خودمم به این لحنم خندم اومد
تهیونگ گفت : عجب لقبی بهش دادیااا نگران مادرت هم نباش من میارمش تا روزه ازدواج پیشت باشه
فوراً گفتم : نه نه نمیخواد چیزی بفهمه بزار همونجا تو آرامش باشه مهم نیست چه اتفاقی میوفته فقط اون آرامش داشته باشه
گفت : هر طور که تو بخوای
بلند شد منم بلند شدم و گفتم : ممنون
لبخند زد و گفت : چرا ؟
گفتم : تو با اینکه اولین باره که منو میبینی نشستی و همه چیز رو با حوصله برام تعریف کردی ممنون
گفت : نه بابا فقط چیزایی بود که باید میدونستی ولی به کسی نگیا من اینا رو بهت گفتم چون اگه جونگ کوک بفهمه منو میفرسته لبهی دار
لحنش شوخ بود گفتم : نمیگم خیالت راحت
به چهرش نگاه کردم که گفت : نمیخوای چیزی بگی
خواستم بحث رو عوض کنم گفتم : الان مطمئنم اگر بفهمه همه زندگیش رو گذاشتی کف دستم کله دوتامون رو می کَنه ها... انگار متوجه شده بود که گفت : ا/ت وقت زیادی نداری یا باید زنش بشی یا اون هرکاری که فکرش رو بکنی میکنه تا تو بیخیال بشی
گفتم : خودش میدونه؟
گفت : آره یعنی با هزارتا بدبختی راضیش کردم اون که سنگه نمیشه چیزی ازش خواست ولی حالا
انگار خدا تمام حفره های فکری مغضم رو بسته بود که نمیتونستم خوب فکر کنم اما این تنها راه محافظت از خودم جلوی پام بود گفتم : ب..باشه انجامش میدم
ناراحتی مطمئنن از تو قیافه میریزه گفت : نباید ازش انتظار شوهر واقعی رو داشته باشی چون اون همچین چیزایی حالیش نمیشه
گفتم : میدونم من که با عشق و عاشقی باهاش ازدواج نمیکنم که تازه ما فقط دو روزه همدیگه رو دیدیم فقط شرط های خودمون رو داریم همین
همه چیزم داره میسوزه مامانم رو چیکار کنم اونوره آبه چه جوابی به اون بدم
تهیونگ گفت : دختر اخمات رو باز کن دنیا که به آخر نرسیده
هوففی کشیدم و گفتم : مامانم رو چیکار کنم حالا به اون چی بگم مثلاً بگم مامی جونم دختره ۱۶ سالت داره با یه دیو ازدواج میکنه
خنده تهیونگ بلند شد خودمم به این لحنم خندم اومد
تهیونگ گفت : عجب لقبی بهش دادیااا نگران مادرت هم نباش من میارمش تا روزه ازدواج پیشت باشه
فوراً گفتم : نه نه نمیخواد چیزی بفهمه بزار همونجا تو آرامش باشه مهم نیست چه اتفاقی میوفته فقط اون آرامش داشته باشه
گفت : هر طور که تو بخوای
بلند شد منم بلند شدم و گفتم : ممنون
لبخند زد و گفت : چرا ؟
گفتم : تو با اینکه اولین باره که منو میبینی نشستی و همه چیز رو با حوصله برام تعریف کردی ممنون
گفت : نه بابا فقط چیزایی بود که باید میدونستی ولی به کسی نگیا من اینا رو بهت گفتم چون اگه جونگ کوک بفهمه منو میفرسته لبهی دار
لحنش شوخ بود گفتم : نمیگم خیالت راحت
۱۲۸.۲k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.