سناریو تقدیمی میاتسو
فشار چیه بابا
داشتم مینوشتم بعد دستم خورد و همش پرید و دارم از اول مینویسممم😭😭😭
..................................
متن بازنویسی شده با لحنی ادبی و توصیفیتر:
زیر گیسوان سپید میاتسو، خورشید تابانی میدرخشید و بر چهره زیبایش نقش میبست. چشمان درخشانش، همچون دو ستاره درخشان در آسمان صاف، به حیاط تمرین دوخته شده بود. او در سکوت، مشغول تمرینات سخت خود بود.
ناگهان، صدایی دلنشین و شیرین، سکوت حیاط را شکست. میتسوری، با موهای ابریشمی و لبخندی گرم، به سوی میاتسو آمد. "روز بخیر میاتسو! برای تمرینات اومدم. میخوای با هم مبارزه کنیم؟"
میاتسو با لبخندی دلنشین پاسخ داد: "با کمال میل، دوست من!"
هر دو شمشیرشان را از نیام بیرون کشیدند و در فضایی آکنده از تمرکز و هیجان، به مبارزه پرداختند. حرکات میاتسو، همچون رقصی زیبا و مرگبار، با چابکی و ظرافتی وصفناپذیر، حریف را به چالش میکشید. شمشیرش، همچون نوری درخشان، در هوا میدرخشید و هر لحظه، به نقطهای حیاتی از بدن میتسوری نزدیک میشد.
میتسوری نیز با تمام توان میجنگید. شمشیرش با سرعت و دقت، به حملات میاتسو پاسخ میداد. اما چابکی و ظرافت میاتسو، او را غافلگیر میکرد.
پس از دقایقی مبارزه نفسگیر، میتسوری با خستگی بر زمین نشست. نفس نفس میزد و عرق بر پیشانیاش نشسته بود. "خدای من، میاتسو! تو فوقالعادهای!"
میاتسو با لبخندی افتخارآمیز به سوی میتسوری رفت و به او کمک کرد تا از زمین بلند شود. "تو هم خیلی خوب مبارزه کردی، میتسوری. هر روز بهتر میشوی."
دو دوست، شمشیرهایشان را در نیام گذاشتند و در حالی که به آسمان آبی خیره شده بودند، به گفتگو پرداختند. نسیم خنکی بر صورتشان میوزید و صدای پرندگان، فضای آرام و دلنشینی را به وجود آورده بود.
...........................
دیگر سخنی ندارم... اهم
درخواستی هاتونو از این به بعد زیر این پست بزارید👇🏻
https://wisgoon.com/p/KNTXFMQV7T/اهم
داشتم مینوشتم بعد دستم خورد و همش پرید و دارم از اول مینویسممم😭😭😭
..................................
متن بازنویسی شده با لحنی ادبی و توصیفیتر:
زیر گیسوان سپید میاتسو، خورشید تابانی میدرخشید و بر چهره زیبایش نقش میبست. چشمان درخشانش، همچون دو ستاره درخشان در آسمان صاف، به حیاط تمرین دوخته شده بود. او در سکوت، مشغول تمرینات سخت خود بود.
ناگهان، صدایی دلنشین و شیرین، سکوت حیاط را شکست. میتسوری، با موهای ابریشمی و لبخندی گرم، به سوی میاتسو آمد. "روز بخیر میاتسو! برای تمرینات اومدم. میخوای با هم مبارزه کنیم؟"
میاتسو با لبخندی دلنشین پاسخ داد: "با کمال میل، دوست من!"
هر دو شمشیرشان را از نیام بیرون کشیدند و در فضایی آکنده از تمرکز و هیجان، به مبارزه پرداختند. حرکات میاتسو، همچون رقصی زیبا و مرگبار، با چابکی و ظرافتی وصفناپذیر، حریف را به چالش میکشید. شمشیرش، همچون نوری درخشان، در هوا میدرخشید و هر لحظه، به نقطهای حیاتی از بدن میتسوری نزدیک میشد.
میتسوری نیز با تمام توان میجنگید. شمشیرش با سرعت و دقت، به حملات میاتسو پاسخ میداد. اما چابکی و ظرافت میاتسو، او را غافلگیر میکرد.
پس از دقایقی مبارزه نفسگیر، میتسوری با خستگی بر زمین نشست. نفس نفس میزد و عرق بر پیشانیاش نشسته بود. "خدای من، میاتسو! تو فوقالعادهای!"
میاتسو با لبخندی افتخارآمیز به سوی میتسوری رفت و به او کمک کرد تا از زمین بلند شود. "تو هم خیلی خوب مبارزه کردی، میتسوری. هر روز بهتر میشوی."
دو دوست، شمشیرهایشان را در نیام گذاشتند و در حالی که به آسمان آبی خیره شده بودند، به گفتگو پرداختند. نسیم خنکی بر صورتشان میوزید و صدای پرندگان، فضای آرام و دلنشینی را به وجود آورده بود.
...........................
دیگر سخنی ندارم... اهم
درخواستی هاتونو از این به بعد زیر این پست بزارید👇🏻
https://wisgoon.com/p/KNTXFMQV7T/اهم
۹۷۶
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.