p⁶🥀
پایان فلش بک//
_پنج هزار و هفتصد و شصتمین روز....چقدر زمان زود میگذشت..برای من یکی اینجوری بود...کی فکرشو میکرد...دست سرنوشت چنین سیلی محکمی به ما بزنه؟ همچیز سرد و حال بهم زن شده...رابطمون مثل قبل نیست...سر یه میز غذا میخوریم...ولی غریبه ترین افرادیم...بی محلیاشون بهم قلبمو میلرزونه...قول دادند مراقبم باشند...ولی فهمیدم هرکس دستش با اون پیرمرد عجوزه ای تو یه کاسه باشه...احساساتش از بین میره...برف میباره...کریسمسه...ولی...علاوه بر سردی دما...هرسال قلبشون سرد تر میشه.....
خواست چند خط دیگه هم بنویسه که خدمتکار اونو برای شام صدا زد...شام اول سالو دلش میخواست با عشق و گرمی خانواده بخوره..ولی افسوس که عشق و محبت توی قلب برادراش از بین رفته بود...نفهمیدن پسری که خواهرشون دوستش داره بهش خیانت کرد...نفهمیدن خواهرشون خودکشی نا موفق داشت...اینا رو فقط یک نفر میدونست...رز دوست صمیمیش!
اسمش رزان بود ولی جون صمیمیت بین این دو دختر وجود داشت اونو رز یا رزی صدا میکرد...
دست از افکارش برداشت و شلوار جین نسبتا کوتاهی پوشید و پلیور بنفشی پوشید و به سالن اصلی برای صرف شام رفت...تنها نکته مثبت این بود پدربزرگ مثلا عزیزش دوسال پیش برای درمان بیماریش...اگه دروغ نگفته باشه...رفته بود آمریکا...سلام آرومی کرد و دورترین مکان میز دور از برادراش نشست...
سوکجین « چرا اونجا میشینی...بیا پیشمون خب...
جیسو « نه ممنون راحتم
تهیونگ « چرا انقدر غریبانه باهامون رفتار میکنی...هیچوقت نتونستم اون جیسویی که با نشاط بغلمون میکرد رو یادم بیارم
جیسو « چون ازتون میترسم *اروم
یونگی «چی؟
جیسو «چون ازتون میترسم *نسبتا بلند
سوکجین «از ما؟! هه خنده داره واقعا
تهیونگ « ما که کاری به کارت نداریم
جیسو « نمیفهمم...چطور انقدر راحت همچیو فراموش کردین...قلب مهربونتون چیشد ها؟! علاقه ای که به تنها خواهرتون داشتین چی شد؟! آدم کشی انقدر براتون آسونه؟!
یونگی « خودتم میدونی آدمایی ک باعث آزار بقیه هستن رو میکشیم...نه افراد ضعیف مثل تو!
_یونگی لحظه ای نفهمیدچی گفت...اما وقتی به خودش اومد جیسو رو دید که با چشمای اشکی به هرسه شون خیره شده...
جیسو «قصدتون انتقام از دوستامون بود...هنوز پیداشون نکردین و عملی نکردین...نمیفهمم...تغییرتون چی بود دیگه...تاحالا یه این فکر کردین من فقط شمارو دارم؟ شمارو سه تا تکیه گاه میدیدم...که بتون وقتی بگم دوست پسرم بهم خیانت کرده عصبی شین...وقتی بفهمین سه روز نبودنم خونه ینی بستری بودن تو بیمارستان بخاطر خودکشی نا موفق....ازتون میترسم...گاهی فک میکنم...باند دست بالای مافیا...نکنه هدف بعدیشون من باشم؟
راوی «جیسو این حرف هارو زد و با گریه دوباره به اتاق امن خودش پناه برد...
_پنج هزار و هفتصد و شصتمین روز....چقدر زمان زود میگذشت..برای من یکی اینجوری بود...کی فکرشو میکرد...دست سرنوشت چنین سیلی محکمی به ما بزنه؟ همچیز سرد و حال بهم زن شده...رابطمون مثل قبل نیست...سر یه میز غذا میخوریم...ولی غریبه ترین افرادیم...بی محلیاشون بهم قلبمو میلرزونه...قول دادند مراقبم باشند...ولی فهمیدم هرکس دستش با اون پیرمرد عجوزه ای تو یه کاسه باشه...احساساتش از بین میره...برف میباره...کریسمسه...ولی...علاوه بر سردی دما...هرسال قلبشون سرد تر میشه.....
خواست چند خط دیگه هم بنویسه که خدمتکار اونو برای شام صدا زد...شام اول سالو دلش میخواست با عشق و گرمی خانواده بخوره..ولی افسوس که عشق و محبت توی قلب برادراش از بین رفته بود...نفهمیدن پسری که خواهرشون دوستش داره بهش خیانت کرد...نفهمیدن خواهرشون خودکشی نا موفق داشت...اینا رو فقط یک نفر میدونست...رز دوست صمیمیش!
اسمش رزان بود ولی جون صمیمیت بین این دو دختر وجود داشت اونو رز یا رزی صدا میکرد...
دست از افکارش برداشت و شلوار جین نسبتا کوتاهی پوشید و پلیور بنفشی پوشید و به سالن اصلی برای صرف شام رفت...تنها نکته مثبت این بود پدربزرگ مثلا عزیزش دوسال پیش برای درمان بیماریش...اگه دروغ نگفته باشه...رفته بود آمریکا...سلام آرومی کرد و دورترین مکان میز دور از برادراش نشست...
سوکجین « چرا اونجا میشینی...بیا پیشمون خب...
جیسو « نه ممنون راحتم
تهیونگ « چرا انقدر غریبانه باهامون رفتار میکنی...هیچوقت نتونستم اون جیسویی که با نشاط بغلمون میکرد رو یادم بیارم
جیسو « چون ازتون میترسم *اروم
یونگی «چی؟
جیسو «چون ازتون میترسم *نسبتا بلند
سوکجین «از ما؟! هه خنده داره واقعا
تهیونگ « ما که کاری به کارت نداریم
جیسو « نمیفهمم...چطور انقدر راحت همچیو فراموش کردین...قلب مهربونتون چیشد ها؟! علاقه ای که به تنها خواهرتون داشتین چی شد؟! آدم کشی انقدر براتون آسونه؟!
یونگی « خودتم میدونی آدمایی ک باعث آزار بقیه هستن رو میکشیم...نه افراد ضعیف مثل تو!
_یونگی لحظه ای نفهمیدچی گفت...اما وقتی به خودش اومد جیسو رو دید که با چشمای اشکی به هرسه شون خیره شده...
جیسو «قصدتون انتقام از دوستامون بود...هنوز پیداشون نکردین و عملی نکردین...نمیفهمم...تغییرتون چی بود دیگه...تاحالا یه این فکر کردین من فقط شمارو دارم؟ شمارو سه تا تکیه گاه میدیدم...که بتون وقتی بگم دوست پسرم بهم خیانت کرده عصبی شین...وقتی بفهمین سه روز نبودنم خونه ینی بستری بودن تو بیمارستان بخاطر خودکشی نا موفق....ازتون میترسم...گاهی فک میکنم...باند دست بالای مافیا...نکنه هدف بعدیشون من باشم؟
راوی «جیسو این حرف هارو زد و با گریه دوباره به اتاق امن خودش پناه برد...
۵۷.۳k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.