Part : ۲۳
Part : ۲۳ 《بال های سیاه》
درسته که اون خونه رو خریده بود ولی نگه داری از ۹ تا بچه ی کوچیک بزرگ کاره هر کسی نبود و دلیل نمیشد که این کار زن رو وظیفه اش بدونه..پیرزن از مهربونیش بود که اینکارو میکرد و به گفته ی خودش از این کار لذت می برد..
ولی خب همه میدونیم که نگهداری از ۹ تا بچه ی قد و نیم قد واقعا سخته..اونم واسه ی یه زنی که پا تو سن گذاشته! ولی خب اون پیرزن خیلی خوب از بچه ها نگهداری می کرد و بچه ها هم واقعا دوسش داشتن
حالا ماریا روی کاناپه ی بزرگ نشسته بود و بچه ها کیپ تا کیپ کنارشو گرفته بودن و با ذوق بهش نگاه می کردن که داشت چیزایی که براشون خریده بود و رو نشون میداد بهشون..دفتر و مداد رنگی هر کدوم از بچه ها رو میداد بهشون و از ذوق زده شدنشون خوشحال میشد...
میشد نگاه های پر از مهر مادربزرگ که داشت به این کار قشنگه ماریا نگاه میکرد رو دید..
بعد از اینکه هدیه های بچه ها رو بهشون داد خیلیاشون از شدت ذوق همون لحظه شروع کردن به کشیدن نقاشی با وسایل هایی که ماریا براشون گرفته بود..نگاه ماریا به نقاشی های بچه ها دوخته شده بود، اما فکرش؟! فکرش پیشه پسری بود که بعد از دو هزار سال دیده بودش ولی پسر اونو به یاد نمی آورد..
مادربزرگ انگار فهمیده بود که این نگاه ماریا یعنی یه چیزی فکرشو مشغول کرده..هر چی نباشه اونم با تجربه بود و چند تا بچه بزرگ کرده بود!
آروم کنار دختر که تویه خودش جمع شده بود نشست..دختر انقدر تویه افکارش غرق شده بود که نفهمید مادربزرگ اومده کنارش..
مادربزرگ با مهربونی دستشو روی شونه ی ماریا گذاشت که ماریا شوکه شد و نگاهش سریع روی پیرزن کنارش چرخید..سعی کرد یه لبخند به لب بیاره تا نشون بده حالش خوبه اما انگار لب هاش هم باهاش لج کرده بودن و برای خنده باز نمی شدن..
پیرزن با دیدن این حال ماریا لبخندی به لب آورد که مثله همیشه باعث شد چشم هاش حلالی بشه و چین چروک های صورتش بیشتر خودشو نشون بده،
با همون لبخند رو به دختر غمگین گفت:
[ رابین! عزیزم! نیازی نیست تظاهر کنی که حالت خوبه..من که خوب میدونم یه چیزی فکرتو به خودش مشغول کرده! بهم بگو چی شده..
ماریا که فهمیده بود دیگه نمیتونه برای پیرزن تظاهر کنه که حالش خوبه پس یه آه صدا دار کشید و خیره به دست چروکیده و پینه بسته ی پیرزن که روی شونه اش بود گفت:
+ آره مادربزرگ..برای اولین بار بعد از مدت ها سردرگمم، نمیدونم خوشحالم یا ناراحت..نمیدونم باید چی کار کنم یا حتی چیکار نکنم..حتی نمیدونم چطوری براتون توضیح بدم که حالم چطوریه..
درسته که اون خونه رو خریده بود ولی نگه داری از ۹ تا بچه ی کوچیک بزرگ کاره هر کسی نبود و دلیل نمیشد که این کار زن رو وظیفه اش بدونه..پیرزن از مهربونیش بود که اینکارو میکرد و به گفته ی خودش از این کار لذت می برد..
ولی خب همه میدونیم که نگهداری از ۹ تا بچه ی قد و نیم قد واقعا سخته..اونم واسه ی یه زنی که پا تو سن گذاشته! ولی خب اون پیرزن خیلی خوب از بچه ها نگهداری می کرد و بچه ها هم واقعا دوسش داشتن
حالا ماریا روی کاناپه ی بزرگ نشسته بود و بچه ها کیپ تا کیپ کنارشو گرفته بودن و با ذوق بهش نگاه می کردن که داشت چیزایی که براشون خریده بود و رو نشون میداد بهشون..دفتر و مداد رنگی هر کدوم از بچه ها رو میداد بهشون و از ذوق زده شدنشون خوشحال میشد...
میشد نگاه های پر از مهر مادربزرگ که داشت به این کار قشنگه ماریا نگاه میکرد رو دید..
بعد از اینکه هدیه های بچه ها رو بهشون داد خیلیاشون از شدت ذوق همون لحظه شروع کردن به کشیدن نقاشی با وسایل هایی که ماریا براشون گرفته بود..نگاه ماریا به نقاشی های بچه ها دوخته شده بود، اما فکرش؟! فکرش پیشه پسری بود که بعد از دو هزار سال دیده بودش ولی پسر اونو به یاد نمی آورد..
مادربزرگ انگار فهمیده بود که این نگاه ماریا یعنی یه چیزی فکرشو مشغول کرده..هر چی نباشه اونم با تجربه بود و چند تا بچه بزرگ کرده بود!
آروم کنار دختر که تویه خودش جمع شده بود نشست..دختر انقدر تویه افکارش غرق شده بود که نفهمید مادربزرگ اومده کنارش..
مادربزرگ با مهربونی دستشو روی شونه ی ماریا گذاشت که ماریا شوکه شد و نگاهش سریع روی پیرزن کنارش چرخید..سعی کرد یه لبخند به لب بیاره تا نشون بده حالش خوبه اما انگار لب هاش هم باهاش لج کرده بودن و برای خنده باز نمی شدن..
پیرزن با دیدن این حال ماریا لبخندی به لب آورد که مثله همیشه باعث شد چشم هاش حلالی بشه و چین چروک های صورتش بیشتر خودشو نشون بده،
با همون لبخند رو به دختر غمگین گفت:
[ رابین! عزیزم! نیازی نیست تظاهر کنی که حالت خوبه..من که خوب میدونم یه چیزی فکرتو به خودش مشغول کرده! بهم بگو چی شده..
ماریا که فهمیده بود دیگه نمیتونه برای پیرزن تظاهر کنه که حالش خوبه پس یه آه صدا دار کشید و خیره به دست چروکیده و پینه بسته ی پیرزن که روی شونه اش بود گفت:
+ آره مادربزرگ..برای اولین بار بعد از مدت ها سردرگمم، نمیدونم خوشحالم یا ناراحت..نمیدونم باید چی کار کنم یا حتی چیکار نکنم..حتی نمیدونم چطوری براتون توضیح بدم که حالم چطوریه..
۴.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.