𝙥.36 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
همون لحظه دیدم کوک و یونا از جلومون رد شدن واز شرکت رفتن بیرون...لحظه اخر کوک نیم نگاهی به من انداخت ودستی به یقه پیرهنش کشید...یه جی اروم گفت
+الان این یونا بود؟
همه بهشون خیره شده بودیم...اشک تو چشمام حلقه زد
_خیلی بهش نزدیک شده...
سورا زد به شونه م
+از همین الان میخوای کنار بکشی؟هجبن دستموگرفت و همه رفتیم تومحوطه نشستیم
+رائل باید یه کاری کنیم این دختره از جئوندورشه...
سرمو با دستام قالب گرفتم
_نمیششششههههه هجین...مثل چسب بهش چسبیده
یه جی یکم عقب رفت و با دقت نگاهم کرد
+یکم تغییرات لازم داری...هیچ لطافت زنونه ای نداری تو...باید از یونا بیشتر به چشم بیای...
سورا همحرفشو تایید کرد
+راست میگه باید روت کار کنیم...نباید اینجوری ساده باشی...
_نمیخوام...همینطوری خوبه...
هجین کلافه نفسشو داد بیرون
+حالا که کلاسمون تموم شده بیاین بریم جئون یهو نیاد فکر کنه بخاطر اون منتظریم...
سرمو تکون دادم
_بریم...
از جامون بلند شدیم واز کمپانی زدیم بیرون...
+بریم خونه من...
سورا و یه جی تایید کردن
_خوش بگذرونین منم میرم خونه
هجین با تعجب نگام کرد
+میخوایم بریم خونه راجب این قضیه توحرف بزنیم بعد تومیخوای بری؟
_اخه دوست ندارم بهت زحمت بدم
دستمو کشیدن وسوار ماشین سورا شدیم و راه افتادیم سمت خونه هجین...همش داشتم فکر میکردم که نکنه اون دختره کوک رو ازم بگیره
نکنه کوک بهش حسی پیدا کنه...
حدودا بعد از ۴۰ دقیقه رسیدیم...سورا ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه...
خونه هجین همخوشگل و بزرگ بود...هم میشد گفت بالا شهر بود ..
روی مبل نشستم وسورا و یه جی همکنارم نشستن و بعد از چند دقیقه هجین برامون قهوه اورد وخودشم نشست
+بچها تولد جئون نزدیکه مگه نه؟
هول شدم
_ارهههه ارههههه سهروز دیگسسسسس
سورا با صدای بلندی گفت:
+پسمیخواد مهمونی بگیره ارههههههه؟
یه جی گفت:
+تا الان که من ندیدم مهمونی بگیره ولی احساس میکنم امسال میگیره ..
_چرا؟
+چون یونا هست...احتمالا برای اینکه بخواد خودشو جلوی جونگ کوک شیرین کنه مهمونی میگیره براش
هجین گفت:
+پس باید به اون عفریته بگم تولد جئون نزدیکه که تدارک ببینه
_اگهخودشون دوتا مهمونی بگیرن چی؟
سورا گفت:
+نگران اوننباش...حلش میکنیم... الان تنها کاری که باید بکنیم اینه که به یونا بگیم...حالا واسه بعدشم یه فکری میکنیم...
هجین روکرد سمتم
+باید کمکت کنیم یه کادوی خاص بگیری...
_کوک همه چی داره...بنظرت چیهست که میتونه براش خاص باشه؟
یه جی گفت:
+بلاخره توبیشتر از ما اونو میشناسی...تو یه خونه باهاش زندگی کردی...برو فکر کن ببین چی نیاز داره...چی دوسداره
سرمو تکون دادم
ولی کوک چی نیاز داشت؟ اصلا چیزیتودنیا هست که کوک نداشته باشه؟
باید یکم بیشتر فکر میکردم...ابن فرصتودیگه نمیتونستم از دست بدم
─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
+الان این یونا بود؟
همه بهشون خیره شده بودیم...اشک تو چشمام حلقه زد
_خیلی بهش نزدیک شده...
سورا زد به شونه م
+از همین الان میخوای کنار بکشی؟هجبن دستموگرفت و همه رفتیم تومحوطه نشستیم
+رائل باید یه کاری کنیم این دختره از جئوندورشه...
سرمو با دستام قالب گرفتم
_نمیششششههههه هجین...مثل چسب بهش چسبیده
یه جی یکم عقب رفت و با دقت نگاهم کرد
+یکم تغییرات لازم داری...هیچ لطافت زنونه ای نداری تو...باید از یونا بیشتر به چشم بیای...
سورا همحرفشو تایید کرد
+راست میگه باید روت کار کنیم...نباید اینجوری ساده باشی...
_نمیخوام...همینطوری خوبه...
هجین کلافه نفسشو داد بیرون
+حالا که کلاسمون تموم شده بیاین بریم جئون یهو نیاد فکر کنه بخاطر اون منتظریم...
سرمو تکون دادم
_بریم...
از جامون بلند شدیم واز کمپانی زدیم بیرون...
+بریم خونه من...
سورا و یه جی تایید کردن
_خوش بگذرونین منم میرم خونه
هجین با تعجب نگام کرد
+میخوایم بریم خونه راجب این قضیه توحرف بزنیم بعد تومیخوای بری؟
_اخه دوست ندارم بهت زحمت بدم
دستمو کشیدن وسوار ماشین سورا شدیم و راه افتادیم سمت خونه هجین...همش داشتم فکر میکردم که نکنه اون دختره کوک رو ازم بگیره
نکنه کوک بهش حسی پیدا کنه...
حدودا بعد از ۴۰ دقیقه رسیدیم...سورا ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه...
خونه هجین همخوشگل و بزرگ بود...هم میشد گفت بالا شهر بود ..
روی مبل نشستم وسورا و یه جی همکنارم نشستن و بعد از چند دقیقه هجین برامون قهوه اورد وخودشم نشست
+بچها تولد جئون نزدیکه مگه نه؟
هول شدم
_ارهههه ارههههه سهروز دیگسسسسس
سورا با صدای بلندی گفت:
+پسمیخواد مهمونی بگیره ارههههههه؟
یه جی گفت:
+تا الان که من ندیدم مهمونی بگیره ولی احساس میکنم امسال میگیره ..
_چرا؟
+چون یونا هست...احتمالا برای اینکه بخواد خودشو جلوی جونگ کوک شیرین کنه مهمونی میگیره براش
هجین گفت:
+پس باید به اون عفریته بگم تولد جئون نزدیکه که تدارک ببینه
_اگهخودشون دوتا مهمونی بگیرن چی؟
سورا گفت:
+نگران اوننباش...حلش میکنیم... الان تنها کاری که باید بکنیم اینه که به یونا بگیم...حالا واسه بعدشم یه فکری میکنیم...
هجین روکرد سمتم
+باید کمکت کنیم یه کادوی خاص بگیری...
_کوک همه چی داره...بنظرت چیهست که میتونه براش خاص باشه؟
یه جی گفت:
+بلاخره توبیشتر از ما اونو میشناسی...تو یه خونه باهاش زندگی کردی...برو فکر کن ببین چی نیاز داره...چی دوسداره
سرمو تکون دادم
ولی کوک چی نیاز داشت؟ اصلا چیزیتودنیا هست که کوک نداشته باشه؟
باید یکم بیشتر فکر میکردم...ابن فرصتودیگه نمیتونستم از دست بدم
─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
۶.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.