مافیای سختگیر فصل دوم part 8
کوک : بریم ( و دست ا.ت را میگیره و باهم میرن سمت ماشین و سوار میشن و کوک راه افتاد سمت خونه ی مامانش اینا .. و بعد از چند مین رسیدند و از ماشین پیاده شدند و در را زدند )
ا.ت ویو
از ماشین با کوک پیاده شدیم و رفتیم سمت در و در را زدیم که مامان کوک در را باز کرد
م.ک : خوش اومدین
ا.ت و کوک : ممنون ( و اومدن داخل )
ا.ت و کوک روبه بقیه : سلام
م.ت و ب.ت و ب.ک : سلام
م.ت : خوش اومدین
ا.ت : ممنون مامان
م.ک : فعلا بشینید تا به خدمتکار ها بگم میز را بچینند
م.ت : باشه ( چند دقیقه بعد )
م.ک : میز را چیدند .. بیاین بریم برای شام سر میز ..
بقیه : باشه ( و بلند شدند و رفتند و نشستند و مشغول غذا خوردن بودند که یهو زیر دست بابای کوک اومد پیشش و توی گوش بابای کوک یک چیزی گفت که اون عصبی شد )
ب.ک ویو
مشغول غذا خوردن بودم که یهو زیر دستم اومد سمتم و توی گوشم .. گفت که محموله را از دست دادیم .. و این همش تقصیر بابای ا.ته .. عصبی شدم و بهش گفتم
ب.ک روبه ب.ت : چرا برای محموله ها بادیگارد نگذاشتی ( عصبی )
ب.ت : من بادیگارد گذاشتم
ب.ک : پس چرا الان محموله را باید از دست بدیم هان .. یعنی این از بی عرضگی توعه ( عصبی و داد)
ب.ت : ( نیشخند ) .. بی عرضه .. پسر توعه که نتونست یه رانندگی بکنه و نوه ی من را کشت .. مگر نه من الان باید نوم را بغل کنم ( عصبی و داد و ا.ت دید کوک نارحت شده و سرش را انداخت پایین و ا.ت هم ناراحت شد اما چیزی نگفت)
م.ک : اقایون بس کنید
ب.ک : ( نیشخند ) .. اگه دختر توهم .. مهمونی نمیگرفت و از همون اول همه چیز را مثل ادم میگفت .. اینطوری نمیشد ( عصبی و داد )
ب.ت : ( خییلی عصبی شد و گفت) دخترم را ازتون پس میگیرم دیگه نمیخوام .. زن اون پسر بی عرضتون باشه .. ( عصبی و داد)
ا.ت و کوک : بس کنید ( بلند)
کوک : بیا بریم ا.ت
ا.ت : باشه ( و کوک دست ا.ت را گرفت و خواستن برن که بابای ا.ت از روی صندلی بلند شد و اومد سمت کوک و ا.ت و گفت )
ب.ت : تو هیچ جا نمیری ا.ت ( داد و عصبی )
ا.ت : اما .. بابا من کوک را دوست دارم .. و به خاطر شما ازش جدا نمیشم ( بغض و عصبی )
ب.ت : ( زد توی گوش ا.ت ) ا.ت همین الان تو با ما میای نه اون مرتیکه ی بی عرضه ( عصبی و داد )
ا.ت : من باشما .. هیچ جا نمیام ( بغض و داد و عصبی)
ب.ت : باشه .. به زور میبرمت ( و به بادیگارد گفت که بیاد و ا.ت را ببره که یهو کوک نزاشت و شروع کرد بادیگارد را زدن )
م.ک : پسرم .. ولش کن ( و خواست کوک را از اون جدا کنه و بابای کوک اومد و گفت )
ب.ک : ولش کن .. بزار ببرنش
کوک : چیا ببرنش بابا .. هاان .. من همسرشم .. نمیتونم اجازه بدم که ببرنش ( بغض و داد و عصبی و بابای ا.ت به زور ا.ت را سوار ماشین کرد و برد خونه ی خودش )
ا.ت : بابا من .. بدون کوک نمیتونم .. چرا شماها نمیفهمید ( گریه و داد )
ب.ت : خفه شوو .. ا.ت .. اون پسر باعث شد نوه من بمیره ( عصبی و داد )
ا.ت : بابا .. اون یه اتفاق بود .. ( گریه )
ب.ت : .. دیگه حرف نزن همین که گفتم .. باید از کوک جدا بشی ( داد و بعد از اون ا.ت دیگه چیزی نگفت)
م.ت : میگم عزیزم .. حالا انقدر هاهم سخت نگیر
ب.ت : عزیزم .. تو لطفاً دیگه چیزی نگو.. همینطوری اعصابم خورده .. ( و بعد از چند مین رسیدند خونه و همشون پیاده شدن و رفتند داخل و بابای ا.ت , ا.ت را کشوند توی اتاقش و گوشیه ا.ت را هم ازش گرفت و در را روی ا.ت قفل کرد )
ا.ت : بابا .. در را باز کن ( گریه و داد )
ب.ت : اون موقع باز میکنم که بیام و قرار داد را بهت بدم امضا کنی ( و رفت )
ا.ت : من .. نمیخوام از کوک جدا بشم .. چرا کسی نمیفهمه ( گریه )
کوک ویو
باورم نمیشه که ا.ت را بردند ... مامانم اصرار کرد که بمونم پیششون .. اما نخواستم و خودم سوار ماشین شدم و رفتم خونه .. اعصابم خیییلییی خورد بود .. یعنی الان ا.ت داره چیکار میکنه.. به زور میخواد ازم جدا بشه .. بغض کل گلوم را گرفته بود و فقط به فکر ا.ت بودم .. تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم... زنگ زدم اما برنداشت .. دوباره زدم که یهو
پارت ۸ تموم شد ✨
شرط
لایک: ۶۵
کامنت: ۴۰
ا.ت ویو
از ماشین با کوک پیاده شدیم و رفتیم سمت در و در را زدیم که مامان کوک در را باز کرد
م.ک : خوش اومدین
ا.ت و کوک : ممنون ( و اومدن داخل )
ا.ت و کوک روبه بقیه : سلام
م.ت و ب.ت و ب.ک : سلام
م.ت : خوش اومدین
ا.ت : ممنون مامان
م.ک : فعلا بشینید تا به خدمتکار ها بگم میز را بچینند
م.ت : باشه ( چند دقیقه بعد )
م.ک : میز را چیدند .. بیاین بریم برای شام سر میز ..
بقیه : باشه ( و بلند شدند و رفتند و نشستند و مشغول غذا خوردن بودند که یهو زیر دست بابای کوک اومد پیشش و توی گوش بابای کوک یک چیزی گفت که اون عصبی شد )
ب.ک ویو
مشغول غذا خوردن بودم که یهو زیر دستم اومد سمتم و توی گوشم .. گفت که محموله را از دست دادیم .. و این همش تقصیر بابای ا.ته .. عصبی شدم و بهش گفتم
ب.ک روبه ب.ت : چرا برای محموله ها بادیگارد نگذاشتی ( عصبی )
ب.ت : من بادیگارد گذاشتم
ب.ک : پس چرا الان محموله را باید از دست بدیم هان .. یعنی این از بی عرضگی توعه ( عصبی و داد)
ب.ت : ( نیشخند ) .. بی عرضه .. پسر توعه که نتونست یه رانندگی بکنه و نوه ی من را کشت .. مگر نه من الان باید نوم را بغل کنم ( عصبی و داد و ا.ت دید کوک نارحت شده و سرش را انداخت پایین و ا.ت هم ناراحت شد اما چیزی نگفت)
م.ک : اقایون بس کنید
ب.ک : ( نیشخند ) .. اگه دختر توهم .. مهمونی نمیگرفت و از همون اول همه چیز را مثل ادم میگفت .. اینطوری نمیشد ( عصبی و داد )
ب.ت : ( خییلی عصبی شد و گفت) دخترم را ازتون پس میگیرم دیگه نمیخوام .. زن اون پسر بی عرضتون باشه .. ( عصبی و داد)
ا.ت و کوک : بس کنید ( بلند)
کوک : بیا بریم ا.ت
ا.ت : باشه ( و کوک دست ا.ت را گرفت و خواستن برن که بابای ا.ت از روی صندلی بلند شد و اومد سمت کوک و ا.ت و گفت )
ب.ت : تو هیچ جا نمیری ا.ت ( داد و عصبی )
ا.ت : اما .. بابا من کوک را دوست دارم .. و به خاطر شما ازش جدا نمیشم ( بغض و عصبی )
ب.ت : ( زد توی گوش ا.ت ) ا.ت همین الان تو با ما میای نه اون مرتیکه ی بی عرضه ( عصبی و داد )
ا.ت : من باشما .. هیچ جا نمیام ( بغض و داد و عصبی)
ب.ت : باشه .. به زور میبرمت ( و به بادیگارد گفت که بیاد و ا.ت را ببره که یهو کوک نزاشت و شروع کرد بادیگارد را زدن )
م.ک : پسرم .. ولش کن ( و خواست کوک را از اون جدا کنه و بابای کوک اومد و گفت )
ب.ک : ولش کن .. بزار ببرنش
کوک : چیا ببرنش بابا .. هاان .. من همسرشم .. نمیتونم اجازه بدم که ببرنش ( بغض و داد و عصبی و بابای ا.ت به زور ا.ت را سوار ماشین کرد و برد خونه ی خودش )
ا.ت : بابا من .. بدون کوک نمیتونم .. چرا شماها نمیفهمید ( گریه و داد )
ب.ت : خفه شوو .. ا.ت .. اون پسر باعث شد نوه من بمیره ( عصبی و داد )
ا.ت : بابا .. اون یه اتفاق بود .. ( گریه )
ب.ت : .. دیگه حرف نزن همین که گفتم .. باید از کوک جدا بشی ( داد و بعد از اون ا.ت دیگه چیزی نگفت)
م.ت : میگم عزیزم .. حالا انقدر هاهم سخت نگیر
ب.ت : عزیزم .. تو لطفاً دیگه چیزی نگو.. همینطوری اعصابم خورده .. ( و بعد از چند مین رسیدند خونه و همشون پیاده شدن و رفتند داخل و بابای ا.ت , ا.ت را کشوند توی اتاقش و گوشیه ا.ت را هم ازش گرفت و در را روی ا.ت قفل کرد )
ا.ت : بابا .. در را باز کن ( گریه و داد )
ب.ت : اون موقع باز میکنم که بیام و قرار داد را بهت بدم امضا کنی ( و رفت )
ا.ت : من .. نمیخوام از کوک جدا بشم .. چرا کسی نمیفهمه ( گریه )
کوک ویو
باورم نمیشه که ا.ت را بردند ... مامانم اصرار کرد که بمونم پیششون .. اما نخواستم و خودم سوار ماشین شدم و رفتم خونه .. اعصابم خیییلییی خورد بود .. یعنی الان ا.ت داره چیکار میکنه.. به زور میخواد ازم جدا بشه .. بغض کل گلوم را گرفته بود و فقط به فکر ا.ت بودم .. تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم... زنگ زدم اما برنداشت .. دوباره زدم که یهو
پارت ۸ تموم شد ✨
شرط
لایک: ۶۵
کامنت: ۴۰
۴۵.۸k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.