White Rose 🤍 ⁵⁰
ات ویو]
حدود ساعت ۲ شب بود که کل کارامون تموم شد
کش و قوسی به بدنم دادم: آخیییششش بالاخره آماده شدن
جونگکوک: باید چند نفرو استخدام میکردم که این کارا رو انجام بدن
ات: نه اینطوری کل لذت و هیجانش از بین میرفت
جونگکوک سرشو تکون داد: آره خب اینطوری حال داد مخصوصا اینکه اون دو تا قراره آشپزخونمونو به آتیش بکشن
تهیونگ و داهیون رفته بودن تو آشپزخونه واسمون نودل درست کنن چون خدمتکارا خوابیده بودن و اونا مسئولیت شکمای گرسنمون رو به عهده گرفتن
بعد از خوردن نودل نزاشتیم داهیون و تهیونگ برن و تو اتاق مهمون خوابیدن، من و جونگکوک هم رفتیم تو اتاقمون که بخوابیم
یکم پماد به گردنم مالیدم و آلارم گوشیمو گذاشتم که صبح بیدار شم و با داهیون برم پرو لباسم بعدشم تو بغل جونگکوک خوابم برد
صبح)
صبح ساعت ۹ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم جونگکوک رو تخت نبود با تهیونگ رفته بودن شرکت
یه دوش سریع گرفتم و رفتم تو اتاقی که داهیون بود و مثل خرس خوابیده بود
یه لبخند شیطانی زدم و یهو پریدم روش داهیون یه جیغ کشید و پرید
شروع کرد موهامو کشیدن: وحشییی خرررر زهرم آب شددد
دستاشو گرفتم: آخخخ آخخخ نکن دو روز دیگه عروسیمه
یهو آروم گرفت و نشست سرجاش: چی میخوای؟
ات: پاشو بریم صبحونه بخوریم بعدش بریم لباسمو پرو کنم
داهیون: مگه میخوای بری حلیم بخری اول صبح؟ مزون رو ساعت ۱۱ به بعد میرن
ات: خب پاشو تا صبحونه بخوریم و حاضر شیم و بریم برسیم اونجا طول میکشه...
بعد از صبحونه با داهیون حاضر شدیم و رفتیم مزون لباسمو پرو کردم داهیون که کارشناس فشن شده بود اون موقع و سیس خیاط گرفته بود لباسمو تایید کرد و قرار شد که روز قبل از عروسی لباسو بفرستن عمارت
از مزون زدیم بیرون و رفتیم تو یه کافه نشستیم
داهیون گوشیش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون که با گوشیش حرف بزنه
موسیقی ملایمی تو کافه پخش میشد و با وجود اینکه هوای گرمی تو کافه بود وقتی در باز و بسته میشد یه باد خنک تو کافه میپیچید
همهی اینا باعث شد که حس خوبی بهم دست بده، در حالی که داشتم قهومو مزه مزه میکردم کل خاطراتم از روز اول با جونگکوک تا امروز رو مرور کردم...
#فیک_جونگ_کوک
حدود ساعت ۲ شب بود که کل کارامون تموم شد
کش و قوسی به بدنم دادم: آخیییششش بالاخره آماده شدن
جونگکوک: باید چند نفرو استخدام میکردم که این کارا رو انجام بدن
ات: نه اینطوری کل لذت و هیجانش از بین میرفت
جونگکوک سرشو تکون داد: آره خب اینطوری حال داد مخصوصا اینکه اون دو تا قراره آشپزخونمونو به آتیش بکشن
تهیونگ و داهیون رفته بودن تو آشپزخونه واسمون نودل درست کنن چون خدمتکارا خوابیده بودن و اونا مسئولیت شکمای گرسنمون رو به عهده گرفتن
بعد از خوردن نودل نزاشتیم داهیون و تهیونگ برن و تو اتاق مهمون خوابیدن، من و جونگکوک هم رفتیم تو اتاقمون که بخوابیم
یکم پماد به گردنم مالیدم و آلارم گوشیمو گذاشتم که صبح بیدار شم و با داهیون برم پرو لباسم بعدشم تو بغل جونگکوک خوابم برد
صبح)
صبح ساعت ۹ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم جونگکوک رو تخت نبود با تهیونگ رفته بودن شرکت
یه دوش سریع گرفتم و رفتم تو اتاقی که داهیون بود و مثل خرس خوابیده بود
یه لبخند شیطانی زدم و یهو پریدم روش داهیون یه جیغ کشید و پرید
شروع کرد موهامو کشیدن: وحشییی خرررر زهرم آب شددد
دستاشو گرفتم: آخخخ آخخخ نکن دو روز دیگه عروسیمه
یهو آروم گرفت و نشست سرجاش: چی میخوای؟
ات: پاشو بریم صبحونه بخوریم بعدش بریم لباسمو پرو کنم
داهیون: مگه میخوای بری حلیم بخری اول صبح؟ مزون رو ساعت ۱۱ به بعد میرن
ات: خب پاشو تا صبحونه بخوریم و حاضر شیم و بریم برسیم اونجا طول میکشه...
بعد از صبحونه با داهیون حاضر شدیم و رفتیم مزون لباسمو پرو کردم داهیون که کارشناس فشن شده بود اون موقع و سیس خیاط گرفته بود لباسمو تایید کرد و قرار شد که روز قبل از عروسی لباسو بفرستن عمارت
از مزون زدیم بیرون و رفتیم تو یه کافه نشستیم
داهیون گوشیش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون که با گوشیش حرف بزنه
موسیقی ملایمی تو کافه پخش میشد و با وجود اینکه هوای گرمی تو کافه بود وقتی در باز و بسته میشد یه باد خنک تو کافه میپیچید
همهی اینا باعث شد که حس خوبی بهم دست بده، در حالی که داشتم قهومو مزه مزه میکردم کل خاطراتم از روز اول با جونگکوک تا امروز رو مرور کردم...
#فیک_جونگ_کوک
۹.۳k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.