احساس گمشده «۷»
احساس گمشده «۷»
به آرومی از پله ها پایین رفت و وارد آشپز خونه شد
= صبحانه حاضره خانوم
+ خیلی ممنونم
= اگر چیز دیگه ای نیاز داشتین بگین
+ اوهوم
پسر بعد از تمرکز بر روی افکارش به سمت میز غذا خوری رفت و روی صندلی رو به روی دختر نشست .
_ هر چقدر میخای مقاومت کن ، تو بازم ماله منی خانوم کوچولو
+ میشه بس کنی ؟
_ تا وقتی بهت ثابت نکنم که دوست دارم بس نمیکنم
+ هوففف خدا
_ دلیل کاراتو نمیفهمم دوهی ، چی کم دارم که آنقدر باهام اجباری میکنی ؟ مگه دیگه چی میخای ؟ دارم میگم دوست دارم ، دیوونتم دختر چرا نمیفهمی و لجبازی میکنی ؟
+ فقط به زمان نیاز دارم ، لطفا بهم وقت بده
_ من عجله ای ندارم ، فقط آنقدر با کارات قلبمو نشکن
بعد از زدن این حرف از سر میز بلند شد و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در به گوش دختر رسید .
حسابی غرق در افکارش شده بود ، که باید چه جوابی به این پسر دیوونه و دوست داشتنی بده .
از هیچی مطمئن نبود ولی اینو میدونست که نمیخاد به پسر آسیب بزنه .
بیخیال افکارش شد و بعد از خوردن صبحانه به سمت پذیرایی رفت و روی کاناپه نشست و پاهاش رو بغل کرد :
+ هنوز نمیدونم ، که بهت حس دارم یا نه فقط میخام خوشحال باشی جئون .
تلوزیون رو روشن کرد و مشغول تماشای سریال شد .
از اون جایی که براش جذاب بود ، پس بقیه قسمت هاش هم نگاه کرد .
زمان رو متوجه نشده بود و به قسمت های پایانی و حساس سریال رسیده بود .
+ یااا ببوسش دیگههه
با باز شدن در نگاهش رو از تلوزیون گرفت و به فرد داد .
با دیدن چهره ی پسر با تعجب از جاش بلند شد و به سمتش رفت .
+ هی با صورتت چیکار کردی ؟
…
به آرومی از پله ها پایین رفت و وارد آشپز خونه شد
= صبحانه حاضره خانوم
+ خیلی ممنونم
= اگر چیز دیگه ای نیاز داشتین بگین
+ اوهوم
پسر بعد از تمرکز بر روی افکارش به سمت میز غذا خوری رفت و روی صندلی رو به روی دختر نشست .
_ هر چقدر میخای مقاومت کن ، تو بازم ماله منی خانوم کوچولو
+ میشه بس کنی ؟
_ تا وقتی بهت ثابت نکنم که دوست دارم بس نمیکنم
+ هوففف خدا
_ دلیل کاراتو نمیفهمم دوهی ، چی کم دارم که آنقدر باهام اجباری میکنی ؟ مگه دیگه چی میخای ؟ دارم میگم دوست دارم ، دیوونتم دختر چرا نمیفهمی و لجبازی میکنی ؟
+ فقط به زمان نیاز دارم ، لطفا بهم وقت بده
_ من عجله ای ندارم ، فقط آنقدر با کارات قلبمو نشکن
بعد از زدن این حرف از سر میز بلند شد و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در به گوش دختر رسید .
حسابی غرق در افکارش شده بود ، که باید چه جوابی به این پسر دیوونه و دوست داشتنی بده .
از هیچی مطمئن نبود ولی اینو میدونست که نمیخاد به پسر آسیب بزنه .
بیخیال افکارش شد و بعد از خوردن صبحانه به سمت پذیرایی رفت و روی کاناپه نشست و پاهاش رو بغل کرد :
+ هنوز نمیدونم ، که بهت حس دارم یا نه فقط میخام خوشحال باشی جئون .
تلوزیون رو روشن کرد و مشغول تماشای سریال شد .
از اون جایی که براش جذاب بود ، پس بقیه قسمت هاش هم نگاه کرد .
زمان رو متوجه نشده بود و به قسمت های پایانی و حساس سریال رسیده بود .
+ یااا ببوسش دیگههه
با باز شدن در نگاهش رو از تلوزیون گرفت و به فرد داد .
با دیدن چهره ی پسر با تعجب از جاش بلند شد و به سمتش رفت .
+ هی با صورتت چیکار کردی ؟
…
۵۴۲
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.