تک پارتی تهیونگ..
یه روز غروب زنگ زد گفت سریع بپوش بیا پایین کارت دارم،
این وقت شب؟
آره بدو بیا زود میری...
باشه صبر کن لباس بپوشم الان میام.
رفتم دو سه خیابون پایین تر دیدم داخل ماشینه، نشستم، چیشده چکار داری انقد زنگ و پیام میدی دیوونه،ببین برات چی گرفتم، جیجیجیجینگگگگ،
اینا چیه دیوونه،
مرغ عشق اسمشونه،یه آبی یه سفید.
اون آبیه منم و اون سفیده تویی تو لباس عروسی، زدم زیر خنده...خیلی دیوونه ایی بخدا، خوب الان برم بالا بگم اینارو از کجا آوردم؟!
تو ببر بالا بگو یه همسایه گذاشته بود دم در، چه میدونم یه دروغی بگو بهشون دیگه،
فقط خیلی مراقبشون باش، یکیشون منم یکیش تو،
نگه دار روزی که بهم رسیدیم میبریم خونه خودمون داخل تراس میذاریمشون تا صبح با صدای اونا از خواب پاشیم.
دوباره زدم زیر خنده و از ماشین پیاده شدم که برم دیدم صدام میزنه...
ا.ت،،،،هوی...کلتو مثل بز انداختی میری،
مثل اونا که بهشون عیدی دادن و خودشون رو گم میکنن و صحنه رو ترک میکنن، کجا میری؟؟!
میرم خونه دیگه،بلد نیستی ماچ بدی و تشکر کنی؟
آخ دیدی یادم رفت...بوسیدیم همو و رفتم خونه،
بعد از کلنجار رفتن با مامانم که از کجا آوردم اونارو قفسش رو بلاخره پشت پنجره اتاقم رو به خورشید آویزون کردم،
اینا شده بودن رفیقای جدید من و یه جورایی هم اتاقیم شده بودن و به هم عادت کرده بودیم...
یکسالی گذشت،رفتار تهیونگ خیلی تغییر کرده بود،جوری که دیگه مشخص بود رفتنیه و موندن تو کارش نیست،
با اینکه من تو زندگیم شکست زیاد خورده بودم و تهیونگ نقطه مثبت و حتی میشه گفت تنها امید زندگی من بود،ولی وقتی دیدم موندی نیست بعد از کلی دعوا و مشاجره رفت.
حتی چندبار بهش پیامک زدم از سر دلتنگی تا کمی فقط باهام چت کنه،
اما هیچوقت جوابم رو نداد و ت غم نبودنش غرق شدم،
کارم شده بود چک کردن پست ها و تلگرامش و هر موقع عکسی از خودش میذاشت انقدر عقب جلو میکردم صورتش رو که گوشیم هنگ میکرد،و یا لایک میخورد
گذشت بعد یکسال یه فیلم از مجلس عروسی خودش گذاشت،شبی که شب مرگم بود،داغون شدم اون شب،
نامردی کرد در حقم و منو تنها گذاشت،
خیلی روانم بهم ریخته بود و گوشه نشین شده بودم
کارم شده بود حرف زدن با مرغ عشق ها،
هر روز که نگاه میکردم به مرغ عشق ها میدیدم همدیگه رو ناز و نوازش میکنند حسودیم میشد، و یاد حرف ته میوفتادم که میگفت آبیه منم و سفیده تویی که لباس عروس تنشه،انگار تو رویا من عروس شده بودم و تهیونگم هم همسرم شده بود.
زمستون همون سال بود که هوا سرد بود و یادم رفته بود بخاری رو روشن کنم و وقتی اومدم خونه دیدم سفیده از سرما مرده،
و آبیه همش داره خودش رو میزنه و به سفیده نوک میزنه و میخواد بلندش کنه.
دستمو کردم تو قفس و ماده رو در آوردم،
بدنش مثل بدن من سرد بود،
مرده بود بیچاره،رفتم تو باغچه حیاطمون خاکش کردم.الان ۶ ماه از اون زمان ها میگذره، من و اون باهم تو اتاقمون زندگی میکنیم،همه چی خوبه و من خرجشو رو میدم،
تنها مشکل ما اینکه که لهجه همدیگه رو نمیفهمیم، وگرنه صبح باهم بلند میشیم و شب هم باهم میخوابیم،بعضی وقتا اون از تنهایی آواز میخونه و من گوش میدم و گاهی وقتها من گریه میکنم و اون گوش میده به صدای گریه هام، خلاصه اینکه ما خیلی خوب همو درک میکنیم،
قول دادیم تا آخر عمر همدیگه رو تنها نذاریم...
امان از یادگاریهایی که آدم هارو تا مرز دیوانگی میبرد....(:
این وقت شب؟
آره بدو بیا زود میری...
باشه صبر کن لباس بپوشم الان میام.
رفتم دو سه خیابون پایین تر دیدم داخل ماشینه، نشستم، چیشده چکار داری انقد زنگ و پیام میدی دیوونه،ببین برات چی گرفتم، جیجیجیجینگگگگ،
اینا چیه دیوونه،
مرغ عشق اسمشونه،یه آبی یه سفید.
اون آبیه منم و اون سفیده تویی تو لباس عروسی، زدم زیر خنده...خیلی دیوونه ایی بخدا، خوب الان برم بالا بگم اینارو از کجا آوردم؟!
تو ببر بالا بگو یه همسایه گذاشته بود دم در، چه میدونم یه دروغی بگو بهشون دیگه،
فقط خیلی مراقبشون باش، یکیشون منم یکیش تو،
نگه دار روزی که بهم رسیدیم میبریم خونه خودمون داخل تراس میذاریمشون تا صبح با صدای اونا از خواب پاشیم.
دوباره زدم زیر خنده و از ماشین پیاده شدم که برم دیدم صدام میزنه...
ا.ت،،،،هوی...کلتو مثل بز انداختی میری،
مثل اونا که بهشون عیدی دادن و خودشون رو گم میکنن و صحنه رو ترک میکنن، کجا میری؟؟!
میرم خونه دیگه،بلد نیستی ماچ بدی و تشکر کنی؟
آخ دیدی یادم رفت...بوسیدیم همو و رفتم خونه،
بعد از کلنجار رفتن با مامانم که از کجا آوردم اونارو قفسش رو بلاخره پشت پنجره اتاقم رو به خورشید آویزون کردم،
اینا شده بودن رفیقای جدید من و یه جورایی هم اتاقیم شده بودن و به هم عادت کرده بودیم...
یکسالی گذشت،رفتار تهیونگ خیلی تغییر کرده بود،جوری که دیگه مشخص بود رفتنیه و موندن تو کارش نیست،
با اینکه من تو زندگیم شکست زیاد خورده بودم و تهیونگ نقطه مثبت و حتی میشه گفت تنها امید زندگی من بود،ولی وقتی دیدم موندی نیست بعد از کلی دعوا و مشاجره رفت.
حتی چندبار بهش پیامک زدم از سر دلتنگی تا کمی فقط باهام چت کنه،
اما هیچوقت جوابم رو نداد و ت غم نبودنش غرق شدم،
کارم شده بود چک کردن پست ها و تلگرامش و هر موقع عکسی از خودش میذاشت انقدر عقب جلو میکردم صورتش رو که گوشیم هنگ میکرد،و یا لایک میخورد
گذشت بعد یکسال یه فیلم از مجلس عروسی خودش گذاشت،شبی که شب مرگم بود،داغون شدم اون شب،
نامردی کرد در حقم و منو تنها گذاشت،
خیلی روانم بهم ریخته بود و گوشه نشین شده بودم
کارم شده بود حرف زدن با مرغ عشق ها،
هر روز که نگاه میکردم به مرغ عشق ها میدیدم همدیگه رو ناز و نوازش میکنند حسودیم میشد، و یاد حرف ته میوفتادم که میگفت آبیه منم و سفیده تویی که لباس عروس تنشه،انگار تو رویا من عروس شده بودم و تهیونگم هم همسرم شده بود.
زمستون همون سال بود که هوا سرد بود و یادم رفته بود بخاری رو روشن کنم و وقتی اومدم خونه دیدم سفیده از سرما مرده،
و آبیه همش داره خودش رو میزنه و به سفیده نوک میزنه و میخواد بلندش کنه.
دستمو کردم تو قفس و ماده رو در آوردم،
بدنش مثل بدن من سرد بود،
مرده بود بیچاره،رفتم تو باغچه حیاطمون خاکش کردم.الان ۶ ماه از اون زمان ها میگذره، من و اون باهم تو اتاقمون زندگی میکنیم،همه چی خوبه و من خرجشو رو میدم،
تنها مشکل ما اینکه که لهجه همدیگه رو نمیفهمیم، وگرنه صبح باهم بلند میشیم و شب هم باهم میخوابیم،بعضی وقتا اون از تنهایی آواز میخونه و من گوش میدم و گاهی وقتها من گریه میکنم و اون گوش میده به صدای گریه هام، خلاصه اینکه ما خیلی خوب همو درک میکنیم،
قول دادیم تا آخر عمر همدیگه رو تنها نذاریم...
امان از یادگاریهایی که آدم هارو تا مرز دیوانگی میبرد....(:
۸.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.