(دینا سلطنت )
(دینا سلطنت )
پارت ۵۸
شاهزاده جونکوک دست هایش را دوره کمره آلیس حلقه کرد و چونه اش رو شانه آلیس گذاشت لیدیا عصبی قدم برداشت و رفته راکان هم با ترسی که داشت از اونجا دور شد
جونکوک: دید " عشق " ما آن ها را دور کردن
آلیس: درسته شاهزاده ........ راستی برویم اتاق ما کمی استراحت کن
جونکوک: آره برویم
آلیس همراه با شاهزاده رفتن
《》《》《》《》《》《》( شب )
آلیس و شاهزاده دست تو دست از پله ها پایین رفتن و رفتن سمته میز شام همه نشسته بودن جونکوک صندلی را به عقب کشید آلیس هم روش نشست و شاهزاده کنار اش نشست همه مشغول خوردن غذا بودن
پادشاه : حتما خیلی خسته شدی مگه نه شاهزاده
جونکوک: نه خیلی خسته نشدم چون همسرم کنارم بود
دست آلیس رو میز گذاشته بود شاهزاده جونکوک دست آلیس را گرفت
آلیس خنده ای کرد ..
ملکه : شاهزاده راکان کار ها چطور پیش میره
آلیس: عه مگر شاهزاده راکان هم همراه با همسرم کار میکنند
ملکه با تمسخر گفت
ملکه : چیه تعجبی داره
آلیس: معلومه ...
لیدیا : شما دوشیزه آلیس خجالت بکشید که با ملکه اینجوری حرف میزنید
آلیس: کار شما خیلی سخته دوشیزه لیدیا آدم خسته میشه همش تو سرش میچرخه که ایی اضافه هستم ایی همه از من بدشون میاد
لیدیا با خشم به شاهزاده نگاه کرد
لیدیا : شاهزاده نمیشنوید همسر شما چی میگه
جونکوک: شندیم ولی شما انتظار دارید چی بگم من نمیتونم به همسرم بگم که ساکت باش
روبه آلیس کرد و خنده تحویل اش داد
پادشاه: ساکت باشید سر میز شام ساکت باشید
همه سکوت کردن و مشغول خوردن شدن لیدیا با عصبانیت بلند شد و رفت آلیس تک خنده ای کرد ملکه عصبی بهش نگاه میکرد
《》《》《》《》《》《》《》《》《
باز هم رو تخت اش نشسته و مشغول خواند همان کتاب بود جونکوک از حمام بیرون آمد و سمته آلیس رفت کنار اش نشست
جونکوک: باز هم همان کتاب را میخونی
آلیس: اوهمم خیلی کتابه خوبی هست راستی شاهزاده میدانید ونوس باردار هست
جونکوک: چی نه نمیدونست ام
آلیس: خوب نمیخواهی بگی چیکار میکنی اون بچه ای در شکم اش داره که خون سلطنتی در رگ هایش داره
جونکوک: به نظرم راکان باید باهاش ازدواج کنه اما مگر میشود مادرش شیطان هست
آلیس: اگر من بتونم چی ؟
جونکوک: همسری مثل تو دارم پس دیگه نیازی به فکر کرون ندارم مگه نه
آلیس: درسته...
جونکوک تک خنده کرد و ل*باشو گذاشت رو ل*بایه آلیس و به م*ک زدن ادامه میداد
《》《》《》《》》《》《》》》
صبح با نور خورشید آلیس بیدار شد و به شاهزاده نگاه آنداخت به آرامی خواب بود آلیس از رو تخت بلند شد و بعد از پوشیدن لباس های قشنگ سمته تخت رفت و کنار اش نشست با دست اش موهای بلند شاهزاده را کنار زد و بوسی را رو گونه جونکوک گذاشت
شاهزاده جونکوک هم بیدار شد و نیم نگاهی به آلیس انداخت
آلیس: صبح بخیر
جونکوک: صبح تو هم بخیر
آلیس: برویم برایه صبحونه
جونکوک: باشه
@h41766101
پارت ۵۸
شاهزاده جونکوک دست هایش را دوره کمره آلیس حلقه کرد و چونه اش رو شانه آلیس گذاشت لیدیا عصبی قدم برداشت و رفته راکان هم با ترسی که داشت از اونجا دور شد
جونکوک: دید " عشق " ما آن ها را دور کردن
آلیس: درسته شاهزاده ........ راستی برویم اتاق ما کمی استراحت کن
جونکوک: آره برویم
آلیس همراه با شاهزاده رفتن
《》《》《》《》《》《》( شب )
آلیس و شاهزاده دست تو دست از پله ها پایین رفتن و رفتن سمته میز شام همه نشسته بودن جونکوک صندلی را به عقب کشید آلیس هم روش نشست و شاهزاده کنار اش نشست همه مشغول خوردن غذا بودن
پادشاه : حتما خیلی خسته شدی مگه نه شاهزاده
جونکوک: نه خیلی خسته نشدم چون همسرم کنارم بود
دست آلیس رو میز گذاشته بود شاهزاده جونکوک دست آلیس را گرفت
آلیس خنده ای کرد ..
ملکه : شاهزاده راکان کار ها چطور پیش میره
آلیس: عه مگر شاهزاده راکان هم همراه با همسرم کار میکنند
ملکه با تمسخر گفت
ملکه : چیه تعجبی داره
آلیس: معلومه ...
لیدیا : شما دوشیزه آلیس خجالت بکشید که با ملکه اینجوری حرف میزنید
آلیس: کار شما خیلی سخته دوشیزه لیدیا آدم خسته میشه همش تو سرش میچرخه که ایی اضافه هستم ایی همه از من بدشون میاد
لیدیا با خشم به شاهزاده نگاه کرد
لیدیا : شاهزاده نمیشنوید همسر شما چی میگه
جونکوک: شندیم ولی شما انتظار دارید چی بگم من نمیتونم به همسرم بگم که ساکت باش
روبه آلیس کرد و خنده تحویل اش داد
پادشاه: ساکت باشید سر میز شام ساکت باشید
همه سکوت کردن و مشغول خوردن شدن لیدیا با عصبانیت بلند شد و رفت آلیس تک خنده ای کرد ملکه عصبی بهش نگاه میکرد
《》《》《》《》《》《》《》《》《
باز هم رو تخت اش نشسته و مشغول خواند همان کتاب بود جونکوک از حمام بیرون آمد و سمته آلیس رفت کنار اش نشست
جونکوک: باز هم همان کتاب را میخونی
آلیس: اوهمم خیلی کتابه خوبی هست راستی شاهزاده میدانید ونوس باردار هست
جونکوک: چی نه نمیدونست ام
آلیس: خوب نمیخواهی بگی چیکار میکنی اون بچه ای در شکم اش داره که خون سلطنتی در رگ هایش داره
جونکوک: به نظرم راکان باید باهاش ازدواج کنه اما مگر میشود مادرش شیطان هست
آلیس: اگر من بتونم چی ؟
جونکوک: همسری مثل تو دارم پس دیگه نیازی به فکر کرون ندارم مگه نه
آلیس: درسته...
جونکوک تک خنده کرد و ل*باشو گذاشت رو ل*بایه آلیس و به م*ک زدن ادامه میداد
《》《》《》《》》《》《》》》
صبح با نور خورشید آلیس بیدار شد و به شاهزاده نگاه آنداخت به آرامی خواب بود آلیس از رو تخت بلند شد و بعد از پوشیدن لباس های قشنگ سمته تخت رفت و کنار اش نشست با دست اش موهای بلند شاهزاده را کنار زد و بوسی را رو گونه جونکوک گذاشت
شاهزاده جونکوک هم بیدار شد و نیم نگاهی به آلیس انداخت
آلیس: صبح بخیر
جونکوک: صبح تو هم بخیر
آلیس: برویم برایه صبحونه
جونکوک: باشه
@h41766101
۳.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.