ماریانا:اره داستانش طولانیه
ماریانا:اره داستانش طولانیه
نیکلاس: با بغض پریدم بغلش کردم دلم برای این بغل تنگ شده بود
ماریانا:منم همین طور خب نمیخوای گوش بدی؟؟
نیکلاس:اره بگو بگو
ماریانا:اون روز من تنهایی رفتم توی جنگل وقتی به مرز بین انسان ها و دره رسیدم ی شکارچی دیدم دوید سمتم ک اشتباهی وارد دنیای انسان ها شدم داشتم فرار میکردم ک به نفر منو از روی درخت کشید بالا فهمیدم انسانه ولی چرا ازم نترسید همون موقع خودمرو از توی آینه پشتش دیدم تمام عضو های بدنم مثل انسان ها شده بود
فلش بک
آرون:تعجب کردی ن؟؟ اشکال نداره
ماریانا:از چه بابت؟؟
آرون:اینکه خوناشامی ولی توی دنیای انسان ها فرق کردی
ماریانا:تو ازکجا فهمیدییی؟؟
آرون:من چند ساله اینجا زندگی میکنم و تازع دندون نیش هنوز داری
ماریانا:برگشتم سمت آیینه راست میگفت
پایان
با اون پسر آشنا شدم به دو روز اونجا بودم بعدش فرانک رو دیدم ک داره با عصبانیت با سپاهش رد میشه اصلا دوس نداشتم پیش اون دوتا برگردم برای همین بودم رفتم توی خونه درختیش آرامش خودم رو حفظکردم و روحم رو ب داخل یکی از سپاهیان بردم بعد از چند ساعت به ی خونه رسیدن وارشدن و اون زنو مرد حمله کردن تازه فهمیدم چه خبره با کمک آرون سوار موتورش شدم و به شهر رسیدم وقتی رسیدم جسم بیجون چهار نفرو
دیدم فقط تونستم به دوتا پسراش کمک کنم اونم فقط بدنشون رو راه انداختم و روح ندارن
نیکلاس:یعنی جیمین و جونگ کوک کشته شدن؟؟
ماریانا:دقیقا ولی اگه بتونید از عنصر های خودتون بدید قطعا به خوناشام تبدیل میشن
نیکلاس:بیا برگردیم خونه
ماریانا:این معجون رو بگیر همون چیزیه ک براش اومدی بگیر و برو مطمئن من باش بعد از مرگ فرانک به دست ا/ت من میام
نیکلاس:راه افتادم سمت دره خوناشام یعنی جیمین و جونگ کوک مردن و اون فقط روحه پس چجوری درس میخوندن گفت جسمشون رو راه انداخت ولی چجوری فرانک انقدر سریع رسید و من دو روز توی راه بودم؟؟
جونگکوک: بعذ از چهار روز سروکله نیکلاس پیدا شد
کجا بودی؟
نیکلاس:امشب فرانک کشته میشه مرده زنده میشه و آسیب دیده انتقام میگیره
از بیرون صدای عربده اومد
ا/ت:فرانکککککک من برگشتممممم
پارت سی شیش🌚🦋
نیکلاس: با بغض پریدم بغلش کردم دلم برای این بغل تنگ شده بود
ماریانا:منم همین طور خب نمیخوای گوش بدی؟؟
نیکلاس:اره بگو بگو
ماریانا:اون روز من تنهایی رفتم توی جنگل وقتی به مرز بین انسان ها و دره رسیدم ی شکارچی دیدم دوید سمتم ک اشتباهی وارد دنیای انسان ها شدم داشتم فرار میکردم ک به نفر منو از روی درخت کشید بالا فهمیدم انسانه ولی چرا ازم نترسید همون موقع خودمرو از توی آینه پشتش دیدم تمام عضو های بدنم مثل انسان ها شده بود
فلش بک
آرون:تعجب کردی ن؟؟ اشکال نداره
ماریانا:از چه بابت؟؟
آرون:اینکه خوناشامی ولی توی دنیای انسان ها فرق کردی
ماریانا:تو ازکجا فهمیدییی؟؟
آرون:من چند ساله اینجا زندگی میکنم و تازع دندون نیش هنوز داری
ماریانا:برگشتم سمت آیینه راست میگفت
پایان
با اون پسر آشنا شدم به دو روز اونجا بودم بعدش فرانک رو دیدم ک داره با عصبانیت با سپاهش رد میشه اصلا دوس نداشتم پیش اون دوتا برگردم برای همین بودم رفتم توی خونه درختیش آرامش خودم رو حفظکردم و روحم رو ب داخل یکی از سپاهیان بردم بعد از چند ساعت به ی خونه رسیدن وارشدن و اون زنو مرد حمله کردن تازه فهمیدم چه خبره با کمک آرون سوار موتورش شدم و به شهر رسیدم وقتی رسیدم جسم بیجون چهار نفرو
دیدم فقط تونستم به دوتا پسراش کمک کنم اونم فقط بدنشون رو راه انداختم و روح ندارن
نیکلاس:یعنی جیمین و جونگ کوک کشته شدن؟؟
ماریانا:دقیقا ولی اگه بتونید از عنصر های خودتون بدید قطعا به خوناشام تبدیل میشن
نیکلاس:بیا برگردیم خونه
ماریانا:این معجون رو بگیر همون چیزیه ک براش اومدی بگیر و برو مطمئن من باش بعد از مرگ فرانک به دست ا/ت من میام
نیکلاس:راه افتادم سمت دره خوناشام یعنی جیمین و جونگ کوک مردن و اون فقط روحه پس چجوری درس میخوندن گفت جسمشون رو راه انداخت ولی چجوری فرانک انقدر سریع رسید و من دو روز توی راه بودم؟؟
جونگکوک: بعذ از چهار روز سروکله نیکلاس پیدا شد
کجا بودی؟
نیکلاس:امشب فرانک کشته میشه مرده زنده میشه و آسیب دیده انتقام میگیره
از بیرون صدای عربده اومد
ا/ت:فرانکککککک من برگشتممممم
پارت سی شیش🌚🦋
۸.۳k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.