پارت163
#پارت163
شیطونکِ بابا🥺💜
از اینکه واقعا حامله نبودم خداروشکر کردم و نفسمو اسوده بیرون کردم
راست میگها عجب خنگی بودم من!! هیچ جوره امکان نداشت یک روز بعدش بشم...
ولی چون انقد ترسیده بودم که عقلم درست کار نکرد
خب خداروشکر که نبودم...
از ماشین پیاده شدیم و وارد پاساژ شدیم.
تمایلی به خرید نداشتم و بیشتر افراز اصرار میکرد برای اینکه برام چیزی انتخاب کنه
انقد غرغز زدم که بالاخره عصابش خورد شد و گفت:
+ انگار لیاقت نداری...
بریم خونه بابا مخمو سرویس کردی
سرمو انداختم پایین و دنبال سرش به سمت ماشین رفتم . خب دوسنداشتم خرید کنم و اصلا حسو حالش نبود ، زوری که نمیشه....
حالم حسابی گرفته بود و اصلا حوصله ی هیچیو نداشتم
سوار ماشین شدیم و افراز یه ریز تا خونه بهم بدو بیراه گفت و سرم داد زد
میگفت خوبی بهم نیومده و دیگه هیچ وقت منو برای خرید نمیاره....
اما خب اصلا برام اهمیتی نداشت...
سرمو به صندلی ماشین تکیه داده بودم و بیرونو نگاه میکردم...
بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم و خواستم برم که گفت:
+ کجا؟؟!! بیا این خریدارو باخودت ببر
_ خودت بیار به من چه؟!
یه دفعه ای وحشی شد واز پشت موهامو کشید که جیغی کشیدم
_ عای چیکارمیکنی ؟ ول کن موهامووو
+ خریدارو برمیداری میاری فهمیدی؟ حمالت نیستم من. ۳۰ثانیه دیگه تو اتاق باشی....
حرصی نگاهی بهش انداختم که موهامو ول کرد و راهشو کشید رفت
تند تند خریدارو جم کردم و به سمت خونه رفتم
میدونستم وقتی عصبیه دیگه حالش دست خودشت نیست....
وارد خونه که شدم دیدم نازی داره برای افراز چاپلوسی میکنه و با دیدن من یهو حرفشو قطع کرد...
شیطونکِ بابا🥺💜
از اینکه واقعا حامله نبودم خداروشکر کردم و نفسمو اسوده بیرون کردم
راست میگها عجب خنگی بودم من!! هیچ جوره امکان نداشت یک روز بعدش بشم...
ولی چون انقد ترسیده بودم که عقلم درست کار نکرد
خب خداروشکر که نبودم...
از ماشین پیاده شدیم و وارد پاساژ شدیم.
تمایلی به خرید نداشتم و بیشتر افراز اصرار میکرد برای اینکه برام چیزی انتخاب کنه
انقد غرغز زدم که بالاخره عصابش خورد شد و گفت:
+ انگار لیاقت نداری...
بریم خونه بابا مخمو سرویس کردی
سرمو انداختم پایین و دنبال سرش به سمت ماشین رفتم . خب دوسنداشتم خرید کنم و اصلا حسو حالش نبود ، زوری که نمیشه....
حالم حسابی گرفته بود و اصلا حوصله ی هیچیو نداشتم
سوار ماشین شدیم و افراز یه ریز تا خونه بهم بدو بیراه گفت و سرم داد زد
میگفت خوبی بهم نیومده و دیگه هیچ وقت منو برای خرید نمیاره....
اما خب اصلا برام اهمیتی نداشت...
سرمو به صندلی ماشین تکیه داده بودم و بیرونو نگاه میکردم...
بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم و خواستم برم که گفت:
+ کجا؟؟!! بیا این خریدارو باخودت ببر
_ خودت بیار به من چه؟!
یه دفعه ای وحشی شد واز پشت موهامو کشید که جیغی کشیدم
_ عای چیکارمیکنی ؟ ول کن موهامووو
+ خریدارو برمیداری میاری فهمیدی؟ حمالت نیستم من. ۳۰ثانیه دیگه تو اتاق باشی....
حرصی نگاهی بهش انداختم که موهامو ول کرد و راهشو کشید رفت
تند تند خریدارو جم کردم و به سمت خونه رفتم
میدونستم وقتی عصبیه دیگه حالش دست خودشت نیست....
وارد خونه که شدم دیدم نازی داره برای افراز چاپلوسی میکنه و با دیدن من یهو حرفشو قطع کرد...
۸.۲k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.