p 83
( ات ویو )
اون بوسه غیر منتظره اون قدر گرم و شیرین بود که باعث قطع شدن گریه ام شده بود......با چشم های باز به اربابی که داشت لب هام رو میم،کید نگاه می کردم.....این چه حسیه؟.....این حسی که درونم داره شعله می کشه چیه؟......می ترسم.....از این موقعیت....از این احساس مبهم.....میترسم......لطفا بس کن......لطفا......
÷ نمی تونی از دستم فرار کنی.....
چشمام تا آخرین حد خودش باز شدن.....این صدا.....این صدایی که توی مغزم اکو میشه......اون مرد......نه.....نه.....نههههههه.....
به محض این که لب هاش از روی لب هام برداشته شد شروع به جیغ زدن کردم......نه....میترسم.....نیا....نه.....
جیغ میزدم و اینا رو پشت سر هم می گفتم.....کسی تکونم میداد اما چرا.....چرا چیزی حس نمی کنم.....چرا صدایی نمی شنوم......چرا چیزی نمیبینم.....همه چی سیاهه.....ترسناکه.....
_ ات.....آروم باش.....( داد)
ی صدای مبهم.....چرا انقدر آشناست......
_ جیغ نزن آروم باش....( داد)
نمیشه....نمیتونم......دست من نیست.....نمیتونم بدنم رو کنترل کنم.....با دردی که توی گونم پیچید ناخداگاه صدام قطع شد......دیگه جیغ نمی زدم......همه جا توی سکوت بود.....سکوت.....لمس های دستی رو روی صورتم احساس می کردم اما چرا چیزی نمی دیدم.......
_ ات....منو نگاه کن.....منو ببین.....
دستهایی صورتم و به سمتی متمایل کردن.......سیاهی....بازم سیاهی.....
_ من این جام.....آروم باش...
+ نمیبینم....
_ چ...چی؟
+ نمیبینم....سیاهه....همه جا....سیاهه....
صدای نفس های لرزونی رو میشنیدم....ترسیده؟.....من ترسوندمش؟......نه.....این ترس نیست.....ترس واقعی.....
÷ خیلی بزرگ شدی.....ات.....
ت....ر...س.....اینه؟......این که حتی با شنیدن صدای کسی تمام بدنت روی ی ویبره بره......اینکه اون لحظه آرزو کنی ای کاش کر بودی......کی هستی؟.....چرا ولم نمیکنی؟......چرا حتی توی واقعیت هم ولم نمیکنی.....چرا حداقل تو بیداری دست از سرم بر نمیداری.....
÷ کی گفته تو بیداری؟......
..........
..........
اون بوسه غیر منتظره اون قدر گرم و شیرین بود که باعث قطع شدن گریه ام شده بود......با چشم های باز به اربابی که داشت لب هام رو میم،کید نگاه می کردم.....این چه حسیه؟.....این حسی که درونم داره شعله می کشه چیه؟......می ترسم.....از این موقعیت....از این احساس مبهم.....میترسم......لطفا بس کن......لطفا......
÷ نمی تونی از دستم فرار کنی.....
چشمام تا آخرین حد خودش باز شدن.....این صدا.....این صدایی که توی مغزم اکو میشه......اون مرد......نه.....نه.....نههههههه.....
به محض این که لب هاش از روی لب هام برداشته شد شروع به جیغ زدن کردم......نه....میترسم.....نیا....نه.....
جیغ میزدم و اینا رو پشت سر هم می گفتم.....کسی تکونم میداد اما چرا.....چرا چیزی حس نمی کنم.....چرا صدایی نمی شنوم......چرا چیزی نمیبینم.....همه چی سیاهه.....ترسناکه.....
_ ات.....آروم باش.....( داد)
ی صدای مبهم.....چرا انقدر آشناست......
_ جیغ نزن آروم باش....( داد)
نمیشه....نمیتونم......دست من نیست.....نمیتونم بدنم رو کنترل کنم.....با دردی که توی گونم پیچید ناخداگاه صدام قطع شد......دیگه جیغ نمی زدم......همه جا توی سکوت بود.....سکوت.....لمس های دستی رو روی صورتم احساس می کردم اما چرا چیزی نمی دیدم.......
_ ات....منو نگاه کن.....منو ببین.....
دستهایی صورتم و به سمتی متمایل کردن.......سیاهی....بازم سیاهی.....
_ من این جام.....آروم باش...
+ نمیبینم....
_ چ...چی؟
+ نمیبینم....سیاهه....همه جا....سیاهه....
صدای نفس های لرزونی رو میشنیدم....ترسیده؟.....من ترسوندمش؟......نه.....این ترس نیست.....ترس واقعی.....
÷ خیلی بزرگ شدی.....ات.....
ت....ر...س.....اینه؟......این که حتی با شنیدن صدای کسی تمام بدنت روی ی ویبره بره......اینکه اون لحظه آرزو کنی ای کاش کر بودی......کی هستی؟.....چرا ولم نمیکنی؟......چرا حتی توی واقعیت هم ولم نمیکنی.....چرا حداقل تو بیداری دست از سرم بر نمیداری.....
÷ کی گفته تو بیداری؟......
..........
..........
۲۳.۱k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.