شات 26
ته جین که اومد رفتیم دم در وسایل هایی که جیسو خریده بود رو گذاشتم جعبه عقب ته جین باهمه خداحافظی کرد آخرش هم لپ جیسو رو بوسید واقعا حسودیم شد گفتم ته جین میخوای میتونی همیشه پیش جیسو بمونی اون وقت منم میرم بعد هم دست هام رو با حالت قهر گذاشتم روهم ته جین اومد و دامنم رو کشید که خم شدم سمتش دو طرف لپام رو بوسید بعد گفت مامانی من تو رو بیشتر از هرکسی دوست دارم لبخندي زدم بعد از خداحافظی از اونجا رفتیم انگار ته جین چیزی خورده بود تا رسیدیم به خونه خوابید بردم گذاشتمش روی تختش خودم رفتم تا دیالوگ ها رو حفظ کنم ولی تمام حواسم پیش حرف های لیسا بود دلم میخواست تهیونگ رو ببخشم البته اگه خودش هم این رو میخواست
آخر هفته روز جشن کمپانی بیگ هیت
امروز قرار بود برم به جشن منیجر هم ازش خبر داشت
و امروز رو بهم مرخصی دادن داشتم با ته جین صبحونه میخوردم که لیسا بهم زنگ زد بازش کردم الو
لیسا الو ا/ت سلام یه ساعت دیگه اینجا باش ته جین رو هم بیار آدرس خوابگاه هم که خودت میدونی
تا خواستم چیزی بگم قطع شد
ته جین مامانی چیزی شده
آره عزیزم صبحونت رو بخور قرار بریم خونه خاله رزي
واقعا آخ جون
این رو که گفت زود یه سیب برداشت و رفت بالا تا لباس هاش رو عوض کنه واقعا از این طرف شیبیه پدرش هست اونم اینجوری مخ من رو میزد
منم صبحونه رو خوردم اجوما اومد سفره رو جمع کرد منم رفتم بالا یه سرهمی پوشیدم و با ته جین سوار ماشین شدیم به راننده گفتم بره و وقتی که زنگ زدم بیاد همین که اومدیم داخل یکی دستم رو گرفت و برد طبقه بالا ته جین هم با رزي و جیسو بود
ماتم برده بود لیسا و جنی من رو نشوندن روی صندلی بعد یکی لباس ها رو بهم میدادن میگفتن این رو بپوش این رو نپوش اصلا نمیدونستم چیکار میکنند اونا برام توضیح دادن وقتی فهمیدم لبخندی رو لبام شکل گرفت واقعا داشتن دوست هایی که توی مواقع سخت بهت کمک کنند خیلی خوبه
آخر هفته روز جشن کمپانی بیگ هیت
امروز قرار بود برم به جشن منیجر هم ازش خبر داشت
و امروز رو بهم مرخصی دادن داشتم با ته جین صبحونه میخوردم که لیسا بهم زنگ زد بازش کردم الو
لیسا الو ا/ت سلام یه ساعت دیگه اینجا باش ته جین رو هم بیار آدرس خوابگاه هم که خودت میدونی
تا خواستم چیزی بگم قطع شد
ته جین مامانی چیزی شده
آره عزیزم صبحونت رو بخور قرار بریم خونه خاله رزي
واقعا آخ جون
این رو که گفت زود یه سیب برداشت و رفت بالا تا لباس هاش رو عوض کنه واقعا از این طرف شیبیه پدرش هست اونم اینجوری مخ من رو میزد
منم صبحونه رو خوردم اجوما اومد سفره رو جمع کرد منم رفتم بالا یه سرهمی پوشیدم و با ته جین سوار ماشین شدیم به راننده گفتم بره و وقتی که زنگ زدم بیاد همین که اومدیم داخل یکی دستم رو گرفت و برد طبقه بالا ته جین هم با رزي و جیسو بود
ماتم برده بود لیسا و جنی من رو نشوندن روی صندلی بعد یکی لباس ها رو بهم میدادن میگفتن این رو بپوش این رو نپوش اصلا نمیدونستم چیکار میکنند اونا برام توضیح دادن وقتی فهمیدم لبخندی رو لبام شکل گرفت واقعا داشتن دوست هایی که توی مواقع سخت بهت کمک کنند خیلی خوبه
۳۳.۴k
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.