اولین پراتتتت یادت نره لایک یادتون نره
ازدواج اجباری
پارت اول
من کیم هانا هستمم.. 19سالمه اومسال میرم دانشگاه... راستش با دخترای معمولی یکم متفاوتم.. تک فرزندم و یکم لوس... با پسزا بیشتر خوبمم.. خبب. داستان من از اونجایی شروع شد که..
هانا: مامااااان... مامااااان
مامان: عه بیدار شدی؟
هانا: مامان.. من باید برممم.. پس اجوشی کحاست؟دیرم شد
مامان: اخخخ یادم رفت تو میخواستی بری به اجوشی گفتم یکم چیز میز از فروشگاه بیاره..
هانا: تو چیکار کردی؟ مگه.. مگه اجوشی مال من نبود؟
مامان: اخخ ببخشید دخترمم.. الان زنگ میزنم به تاکسی بیاد..
هانا: برووو بابااا خودممم میرمم..
مامان: مواظب باش..
اومدم بیروون و پیاده توی خیابونا راه میرفتم.. که تهیونگ رو دیدم..
تهیونگ: کجا کجا... دختره.. برسونمت؟
هانا: اخخخ خوب شد اومدی...
سوار ماشینش شدم..
هانا: هعییی اجوشی نبود پیاده میخواستم بیامم..
ته: عههه خو من اینجا چیکارم؟
هانا: عجق منی... بووووس
ته: خب حالا بسه کجا میری؟
هانا: دانشگاه..
ته: هانا.. واقعا که.. الان باید به من بگی؟
هانا: میخواستی فردا بگم؟
ته: من بعد باهات کار دارمم..
که رسوندتم دانشگاه..
ته: من میرم شرکت بابات امروز میاد...
هانا: باشه دورت بگردممم بوووس..
ته: فعلا...
هانا: اوووو اینجا رووو چه شلوغ شدهه؟ بزار زنگ بزنمم به رزی...
رزی: اینجا رو میبینم یه دختر خوشگل مشکل با چشمای عسلی چه کردههه...
هانا: وااای رزی ترسیدممم... کجا بودی؟
رزی: پشت سرت.. خخخ
بیا بریم
با رزی رفتیم توی دانشگاه خیلی شلووغ بوود.. همه مشغول حرف زدن باهم دیگه بودن.. منو رزی منتظر نایون و جنی بودیمم...
رزی: به نظرم نمیشه پیداشوون کرد بیا بریم توی کلاس.. اونا کمکم میان دیگه..
هانا: اوک بریم..
توی کلاس نشسته بودیم که یک پسر با عینک دودی... تیپ اسپرت وارد کلاس شد و تمام دخترا جییغ زدن.. خیلی خودشو گرفته بوود کنار من دوتا صندلی خالی بوود اومد کنار من نشست البته با دوستش..
خیلی تعجب کرده بوودمم... بوی عطر خیلی نرم و ارومی میداد و از تیپش معلوم بود زیادی مایه داره..
رومو کردم به رزی...
هانا: این دیگه کیه.. اونوریش... اینا چرا اومدن اینجا نشستن این همه جا..
رزی: نمیدونم.. لابد صاحب اینجاست.. خخخ
هانا: اوک..
رومو برگردوندم سمت بچه ها... که محوش شده بودن..
هانا: مال کجایی؟
کوک: چی؟
هانا: اسمت چیه؟
کوک: جونگ کوکم... نمیشناسی؟
هانا: نههه.. براچی بشناسمت..؟ خیلی خب حالا نیتونی پاشی بری یه جایه دیگه بشینی چون اینجا جایه دوستمه... پاشو
کوک: خخخ.. تو الان چی گفتی؟
هانا: وااای خدا مگه کری میگم پاشو از اینجا برووو..
کوک: خودت برووو
هانا: اینجا جای دوستمه تو جاشونو گرفتی عزیزممم..
کوک: میخواستن زود تر بیان..
هانا: یااا اگه بلند نشی.. میزنمت.. هااا
کوک: چیییی؟ میزنی؟
هانا: اره.. دستمم خیلی سنگینه تا چند روز نمیتونی از جات بلند شیی...خخخ
کوک: خیلی خشنی هاااا
هانا: با پسرای مثل تو بلههه...
که چشمم افتاد به جنی و نایون.. داشتن میومدن سمت ما..
کوک: مگه من چمه؟
جنی: هاناااا خودتی؟
هانا: واااای جنبییی...
خواستم برم اون ور صندلی که پای مبارک کوک به پام گیر کرد و با دماغ افتادم روی زمین...
ادامه دارد...
پارت اول
من کیم هانا هستمم.. 19سالمه اومسال میرم دانشگاه... راستش با دخترای معمولی یکم متفاوتم.. تک فرزندم و یکم لوس... با پسزا بیشتر خوبمم.. خبب. داستان من از اونجایی شروع شد که..
هانا: مامااااان... مامااااان
مامان: عه بیدار شدی؟
هانا: مامان.. من باید برممم.. پس اجوشی کحاست؟دیرم شد
مامان: اخخخ یادم رفت تو میخواستی بری به اجوشی گفتم یکم چیز میز از فروشگاه بیاره..
هانا: تو چیکار کردی؟ مگه.. مگه اجوشی مال من نبود؟
مامان: اخخ ببخشید دخترمم.. الان زنگ میزنم به تاکسی بیاد..
هانا: برووو بابااا خودممم میرمم..
مامان: مواظب باش..
اومدم بیروون و پیاده توی خیابونا راه میرفتم.. که تهیونگ رو دیدم..
تهیونگ: کجا کجا... دختره.. برسونمت؟
هانا: اخخخ خوب شد اومدی...
سوار ماشینش شدم..
هانا: هعییی اجوشی نبود پیاده میخواستم بیامم..
ته: عههه خو من اینجا چیکارم؟
هانا: عجق منی... بووووس
ته: خب حالا بسه کجا میری؟
هانا: دانشگاه..
ته: هانا.. واقعا که.. الان باید به من بگی؟
هانا: میخواستی فردا بگم؟
ته: من بعد باهات کار دارمم..
که رسوندتم دانشگاه..
ته: من میرم شرکت بابات امروز میاد...
هانا: باشه دورت بگردممم بوووس..
ته: فعلا...
هانا: اوووو اینجا رووو چه شلوغ شدهه؟ بزار زنگ بزنمم به رزی...
رزی: اینجا رو میبینم یه دختر خوشگل مشکل با چشمای عسلی چه کردههه...
هانا: وااای رزی ترسیدممم... کجا بودی؟
رزی: پشت سرت.. خخخ
بیا بریم
با رزی رفتیم توی دانشگاه خیلی شلووغ بوود.. همه مشغول حرف زدن باهم دیگه بودن.. منو رزی منتظر نایون و جنی بودیمم...
رزی: به نظرم نمیشه پیداشوون کرد بیا بریم توی کلاس.. اونا کمکم میان دیگه..
هانا: اوک بریم..
توی کلاس نشسته بودیم که یک پسر با عینک دودی... تیپ اسپرت وارد کلاس شد و تمام دخترا جییغ زدن.. خیلی خودشو گرفته بوود کنار من دوتا صندلی خالی بوود اومد کنار من نشست البته با دوستش..
خیلی تعجب کرده بوودمم... بوی عطر خیلی نرم و ارومی میداد و از تیپش معلوم بود زیادی مایه داره..
رومو کردم به رزی...
هانا: این دیگه کیه.. اونوریش... اینا چرا اومدن اینجا نشستن این همه جا..
رزی: نمیدونم.. لابد صاحب اینجاست.. خخخ
هانا: اوک..
رومو برگردوندم سمت بچه ها... که محوش شده بودن..
هانا: مال کجایی؟
کوک: چی؟
هانا: اسمت چیه؟
کوک: جونگ کوکم... نمیشناسی؟
هانا: نههه.. براچی بشناسمت..؟ خیلی خب حالا نیتونی پاشی بری یه جایه دیگه بشینی چون اینجا جایه دوستمه... پاشو
کوک: خخخ.. تو الان چی گفتی؟
هانا: وااای خدا مگه کری میگم پاشو از اینجا برووو..
کوک: خودت برووو
هانا: اینجا جای دوستمه تو جاشونو گرفتی عزیزممم..
کوک: میخواستن زود تر بیان..
هانا: یااا اگه بلند نشی.. میزنمت.. هااا
کوک: چیییی؟ میزنی؟
هانا: اره.. دستمم خیلی سنگینه تا چند روز نمیتونی از جات بلند شیی...خخخ
کوک: خیلی خشنی هاااا
هانا: با پسرای مثل تو بلههه...
که چشمم افتاد به جنی و نایون.. داشتن میومدن سمت ما..
کوک: مگه من چمه؟
جنی: هاناااا خودتی؟
هانا: واااای جنبییی...
خواستم برم اون ور صندلی که پای مبارک کوک به پام گیر کرد و با دماغ افتادم روی زمین...
ادامه دارد...
۱۲.۹k
۰۲ آبان ۱۴۰۲