عشق قرار دادی پارت 8
ویو لیا: جای قشنگی بود که جیمین اومد سمتم و گفت : اینجا چطوره ؟ منم گفتم: به نظر من که عالیه تازه سِن هم داره برای نمایش کارامون خوبه جیمین: مگه فشنه که قراره کارا رو به نمایش بزاریم ؟ لیا : مگه باید فشن باشه ؟ بعدم ما قراره مهمون دعوت کنیم حداقل در حد دو سه تا کار رو به نمایش بزاریم که چیزی نمیشه . جیمین : هوم اوکی خوب پس اینجا رو اجاره کنیم ؟ لیا : اوهوم ولی پول اجاره با تو، پول خورد و خوراک و پذیرایی هم با من باشه؟جیمین : اوکی . ، خوب خلاصه اونجارو اجاره کردیمو رفتیم شرکت تا رسیدیم منشی جیمین اومد گفت که آقای پارک و بابام تو اتاق منتظرمونن وقتی وارد شدیم سلام کردیمو نشستیم که آقای پارک گفت: بچه ها ما مهمونا رو دعوت کردیم جیمین : خوب حالا کیا هستن ؟ آقای پارک: فامیل های ما با فامیلای آقای هوانگ و یکی دوتا از دوستای ما همین جیمین : آهان باشه پس من با اجازتون میرم پیش تهیونگ و کوک آقای پارک: باشه ویو جیمین : از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت اتاق کوک تامنو دید از جاش بلند شد و گفت: به به داداش کم پیدا شدی جیمین : حالا خوبه دوساعته منو ندیدی تهیونگ کجاست ؟ کوک : والا نمیدونم انگار مادرش بهش زنگ زد اونم رفت جیمین: اهان تو چیکار میکنی ؟ کوک: من داشتم طراحی میکردم ، احیانا تو نمیخوای طراحی کنی ؟ جیمین : اوفففف چرا ولی فعلا زوده کوک: هوم راست میگی ولی من بهت یاد آوری کنم امروز 23 تیر ماه و ما 31تیر کلکسیون تابستونه داریم اکه یادت باشه جیمین : چی؟ واقعا؟ 😳 زمان چقدر زود گذشت ولی از امشب شروع میکنم کوک : باشه من کار دارم میرم جیمین : هوم باشه برو منم بمونم مثل چوب به در و دیوار نگاه کنم کوک : خوب بشین طراحی کن جیمین : اوففف تو هم گیر دادی ها کوک باشه بابا همون بشین به در و دیوار نگاه کن من رفتم بای جیمین : بای ، وقتی کوک رفت دیگه کمکم هوا تاریک شد داشتم میرفتم خونه که بابام اومد و گفت: پسرم بیا با هم بریم شب هم با هم حرف میزنیم و یه کم نوشیدنی میخوریم ، پس منم قبول کردیم رفتیم خونه و شام خوردیم که منو بابا شروع کردیم به خوردن مشروب و مامانم هم داشت قهوه میخورد و هی به من میگفت : بسه ،بسه جیمین زیاد نخور ولی من هی میگفتم باشه ولی بازم میخوردم تا حدی که بابام رفت خوابید و مامانمم همینطور ولی من درحالی که لباسم بهم ریخته بود رو مبل خوابم برد صبح با صدای مامانم بیدار شدم تا چشمامو باز کردم نور اذیت کرد ولی بعد مامانم داد زد : جیمین با خودت چیکار کردی؟ نگا تورو خدا پاشو لباساتو مرتب کن بعدم برو خرید کن شب جشنه جیمین: آ ... خرید چی مامان؟ مامان جیمین : لباس برای خودتو خودم دیگه ، میخوام مادر پسری بریم باشه؟ جیمین: باشه مامان تو حاضر شو
جیمین: باشه پاشو صبحونه ات رو بخور جیمین : باشه ، بعد صبحونه با مامانم رفتیم خرید مامانم یه لباس و زیور آلات برای خودش خرید که گفتم: مامان کیف و کفش نمیخوای مامان جیمین: چرا ولی میخوام پسرم از برندای خودش بهم بده ، جیمین خندیدو گفت : حتماً چرا که نه مامان جیمین: خوب ، زود باش زنگ بزن به کوک و تهیونگ بگو اونا هم بیان جیمین: چرا؟ مامان جیمین: وا باهم خرید کنید جیمین : باشه ، زنگ زدم بچه ها اومدن و مامانم برای ما انتخاب کرد و خریدمونو کردیم و تقریباً ساعت ۵ بود که کم کم شروع کردیم به حاضر شدن ساعت ۷:۳۰ با کوک و تهیونگ راه افتادیم و مامانمو بابام با هم اومدن ساعت ۷:۵۰ دقیقه اونجا بودیم و کم و بیش مهمونا اومده بودن
جیمین: باشه پاشو صبحونه ات رو بخور جیمین : باشه ، بعد صبحونه با مامانم رفتیم خرید مامانم یه لباس و زیور آلات برای خودش خرید که گفتم: مامان کیف و کفش نمیخوای مامان جیمین: چرا ولی میخوام پسرم از برندای خودش بهم بده ، جیمین خندیدو گفت : حتماً چرا که نه مامان جیمین: خوب ، زود باش زنگ بزن به کوک و تهیونگ بگو اونا هم بیان جیمین: چرا؟ مامان جیمین: وا باهم خرید کنید جیمین : باشه ، زنگ زدم بچه ها اومدن و مامانم برای ما انتخاب کرد و خریدمونو کردیم و تقریباً ساعت ۵ بود که کم کم شروع کردیم به حاضر شدن ساعت ۷:۳۰ با کوک و تهیونگ راه افتادیم و مامانمو بابام با هم اومدن ساعت ۷:۵۰ دقیقه اونجا بودیم و کم و بیش مهمونا اومده بودن
۵.۲k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.