پارت۷ اخر
بیمارستان بستری بوذم امروز روز اخرمه هوفف چع حس عجیبی دستم تو دست یونگی بود و داشت گریه میکرد ضربان قلبم داشت کم میشد که گفتم
+مراقب خودت باش خوب غذاتو بخور بدون من خوش بگذرون تو هنوز جوونی و بیا تو زندگیای بعدی همدیگرو ببینیم یونگی من
_بس کن(گریه)
+خدافظ
_نههههههههه که دیدم فایده ای نداره و چشماشو بست و ضربانش کم کم داشت وایمیستاد هوففف حالم بدعع گریمم بند نمیاددد
~سو سووووو با گریه بونگ سویه منننن منووو تنهانزار
+ساکت شو سرم رفت سوهوشی مراقب خودت باش هومم
~این چه حرفیه بس کنن
و با گریه زندگیش تموم شد برین بخوابین
بای
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان😕
+مراقب خودت باش خوب غذاتو بخور بدون من خوش بگذرون تو هنوز جوونی و بیا تو زندگیای بعدی همدیگرو ببینیم یونگی من
_بس کن(گریه)
+خدافظ
_نههههههههه که دیدم فایده ای نداره و چشماشو بست و ضربانش کم کم داشت وایمیستاد هوففف حالم بدعع گریمم بند نمیاددد
~سو سووووو با گریه بونگ سویه منننن منووو تنهانزار
+ساکت شو سرم رفت سوهوشی مراقب خودت باش هومم
~این چه حرفیه بس کنن
و با گریه زندگیش تموم شد برین بخوابین
بای
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان😕
۲.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.